تحلیل شخصیت و بازی یکی از غریب ترین آدم های سینمای این سال ها در گفت و گو با بازیگر این نقش: حامد بهداد به نقش مسعود ترابی در «آرایش غلیظ»: به خاطر بامداد، بلکه بخندد
ماهنامه سینمایی فیلم
شهریور ماه 1393
  [ PDF فایل ]  
     
 
شاید این که می خواستم گفت و گو را به تحلیل لحظه به لحظۀ بازی حامد بهداد به نقش مسعود ترابی در فیلم عجیب و بی مشابه آرایش غلیظ اختصاص دهم، خودش ایدۀ نامعمولی بود. ولی طرز برخورد او با این ایده و مسیر جواب هایش، گفت و گو را از نامعمول به استثنایی بدل کرد. می توانم از چند وجه، این استثنایی بودن را مانند پیش پرده های فیلم ها، در همین مقدمه بیان کنم: اول این که بهداد ظاهراً دارد دربارۀ نقش و بازی خودش حرف می زند؛ اما در نهایت و در عمل، به فهم بهتر دنیای فیلم کمک می رساند و شاید بهتر از برخی نقدهای ما این کار را می کند. دوم این که اگر می خواهید یکی از مهم ترین کارگردان های سینمای کنونی مان به اسم حمید نعمت الله را با نشانی های دقیق روانشناختی بشناسید و حتی به درکی از این برسید که هنرمندانه زیستن و هنرمندانه نگریستن، چگونه می تواند حتی هراس ها و واهمه های آدمی را به منبع الهام اثرش بدل کند، به جای گفت و گوهای خودش، این گفت و گو بیشتر به دردتان می خورد. چون در آن، بهداد با نوعی بی تعارفی که در ملاحظات حسابگرانۀ بازیگر و کارگردان در سینمای ایران، کاملاً بی سابقه است، از کارگردان اش حرف زده. و اما سوم: ویرایش جزئیات پردازانه ای که بهداد بر روی متن تنظیم شده اعمال کرد، میان تجربه هایی که از گفت و گوهای گوناگون داشتم، منحصر به فرد و به واقع از جنس یک ادیب بود و در جایگاه کسی که بیماری رعایت کپی رایت دارد، بگذارید دست کم این را بگویم که عنوان این گفت و گو با ایهام و ابهام معنایی اش، پیشنهاد ذهن و زبان اوست. عنوانی است که وقتی تمام گفت و گو را بخوانید، چند لایه گی اش لذتی بیش از بار اول خواندن اش به شما خواهد بخشید.
*
*
پوریا: آرايش غليظ جزو فیلم¬هایی است که بعد از سال¬ها مرا به یکی از لذات یا مسئولیت های قدیمی نقد فیلم برگرداند: این که برای کمک به درست تر فهم شدن فیلمی حرف بزنم و بنویسم؛ نه فقط برای تأیید و تحسین یا رد و انکار آن. فکر می¬کنم باید ذره¬بینی دست تماشاگران داد که فیلم را چطور ببینند. دلیل اش این نیست که فکر کنم خیلی درک والایی دارم. این فیلم است که این خصلت را دارد. چون ممکن است لحن و فاصلۀ بین شوخی و جدی اش و رئال و سورئال اش را گم کنند. این را گم می¬کنند که به قصد سرگرمی ساخته شده یا یک ور ِ سیاه رو به تباهی و به شدت هشداردهنده در مورد این زمانه و جامعه دارد.
بهداد: فیلم دربارۀ مفهوم شر است. اما نه به همین سادگی. لحن و لهجۀ خیلی عجیبی را در پیش می گیرد. وقتی فیلم¬نامه را می¬خواندم متوجه این لحن برگزیدۀ آن شده بودم. در همان موقع خواندن فهمیدم که برای گویش خود این لحن را انتخاب کرده، چه رسد این که فیلم را ببینی، دیگر حتماً متوجه لحن آن خواهی شد. میزانسن¬هایی که ترسیم شده ابعاد و حجم دیگری به خود می¬گیرند و کار و ارتباط را راحت¬تر می¬کند. وضعیتش با بی¬پولی فرق دارد. یادم هست که قضاوت تماشاگران دربارۀ بی¬پولی شبیه به حد وسط بود اما این فیلم اصلاً واکنش های حد وسطی از سوی تماشاگران ندارد.
پوریا: بله. رفتار بیننده با آن صفر و صدی است: عده ای بیزارند و عده ای شیفته. اساساً هر اثر هنری که عمداً لحنی افراطی دارد، این طوری می شود...
بهداد: دقیقاً. بنابراین در بی¬پولی می¬دیدید که نقد منفی شیب جدی ندارد، نقد مثبت هم شیب تندی ندارد. اما در مورد این فیلم انگار با یک زاویۀ قائمه مواجهید. یا نقدها رو به بالاست یا رو به پایین. کامنت¬هایی که می¬گیرم هم بیشتر مثبت است تا منفی. این تفاوت در قضاوت¬ها نشان می¬دهد که این دو فیلم شبیه هم نیستند.

جزئیاتی که درام می سازند

پوریا: قطعاً همین¬طور است. دو نکتۀ مقدماتی را بگویم: اول این که در فیلم¬های نعمت¬الله، جزئیات به این قصد چیده نشده که بگوید ببینید من چقدر با دقت قطعات موزائیکی را کنار هم گذاشته¬ام. دوم این که تمام جزئیات، سازندۀ کلیات هستند. فقط عنصرهای جزئی نیستند که فضا را غنی کنند یا پرسپکتیو بدهند بلکه دقیقاً تبدیل به عنصرهای تعیین-کننده و موتور محرکه می¬شوند. مثلاً رفتار آنی مسعود ترابی وقتی به انبار در چابهار می-رسد و در موبایل اش سر فتاحی (هومن برق نورد) داد می¬زند و در جواب به واکنش انباردار می¬گوید با زنم دعوا می کردم و از باربرها می پرسد مگر شما با زنتان دعوایتان نمی¬شود. هرگز بیننده تصور نمی کند همین لحظه و جملۀ تصادفی بعداً به عنصر مهمی بدل شود؛ که می شود و اتفاقاً گره بسیار مهمی را در مکالمۀ تلفنی مسعود با مجید (امیر بدری) می اندازد. این مثال کاملی است از این که جزئیات، پدیدآورندۀ خطوط درام هستند؛ نه برای خودنمایی.
بهداد: البته؛ اما حمید اهل آن نوع پردازش هم هست که مثل شعرایی که شعر توصیفی می¬نویسند کار کند. مثلاً وقتی «مکبث» را می¬خوانی، توصیف قتل توسط لیدی¬مکبث را می¬شنوی، یا وقتی مونولوگ¬های لیدی¬مکبث در مورد طبیعت یا شوم بودن وضعیت گرگ و میش را می¬خوانی، می¬بینی شکسپیر از خود توصیف هم لذت می¬برد. گاهی فردوسی یا شاعران دیگر هم این کار را می¬کنند. توصیف ابعاد اشیاء و چگونگی کاربرد و استفادۀ بشر از آن¬ها، گاهی در همین حد می¬ماند و گاهی از آن¬ها استفاده هم می¬شود. مثل همان تفنگی که چخوف می¬گوید اگر تفنگی در صحنه وجود دارد، باید حتماً از آن استفاده کنید. توصیفی که حمید می¬کند، پرسپکتیو ایجاد می¬کند، فضا ایجاد می¬کند اما برای این که صرفاً در توصیف باقی نماند، استفاده هم از آن می¬کند. در عوض یک کار مهمی که می-کند این است که عمداً به زیبایی¬شناسی پلان¬ها اهمیت نمی¬دهد. یعنی با نورپردازی به آن¬ها رنگ و لعاب نمی¬دهد. مثلاً وقتی یک پلان را با لنز تله می¬گیری، حجم¬ها به هم نزدیک می¬شوند. به خاطر عمق میدانی که لنز دارد، تجلی بین دو نقطۀ فوکوس به وجود می¬آید. به همین خاطر لنزهای تله جذاب هستند. کاری نداریم که استفاده از لنز واید به شدت مشکل تر است و نیازمند طبع بالای عکاسی، فیلم¬برداری و فیلم¬سازی و استعداد بصری و شناختی قوی تر است. اما ماجرا این است که علاوه بر این که توصیف را انجام می¬دهد، از رنگ¬ها، اشیاء و توصیف¬های روانی و روحی استفاده هم می¬کند، از پلان¬ها به شکل زیبایی¬شناسانه صرفاً برای فرم اشیاء و حالات بهره¬برداری نمی¬کند. اتفاقاً برای این که تعمد نگاهش را بردارد و در کل حرفش را زده باشد، عمداً پلانش را کمی شلخته و بی-ارزش می¬کند تا بتوانیم اصل را بیشتر در بررسی¬های ذهنی منظور کنیم.
پوریا: یعنی کارگردانی اش پدیدۀ پنهانی است که نمی¬شود تعبیر «تصویرسازی زیبا» را به آن نسبت داد. از این نظر به تقوایی نزدیک¬تر است تا بیضایی. یعنی فضا برایش مهم تر از چیدمان صرف تصویرهاست.
بهداد: به نظرم حتی از تقوایی هم دور است. شاید در دلایل پنهان شده در عکس بیشتر شبیه نادری باشد. تقوایی عکاس به شدت مهمی محسوب می¬شود همان¬طور که به خاطر زندگی در بندر لنگه و آبادان، ادبیات کارگری را خیلی خوب می¬شناسد. با طبقات کارگر و مستقیماً با شغل¬شان مواجه بوده. وقتی دقیقاً با شغل آدم¬ها و پرسوناهای جامعه مواجه باشی، می¬توانی آدم را در رویکرد شغلی و رابطه با اشیاء و حرفه اش توصیف کنی. امروز، ما شغلی برای آدم¬ها متصور نیستیم. مثلاً فقط می¬گوییم فلانی کارمند بانک است ولی واقعاً جزئیاتی دربارۀ زندگی اش و ارتباط آن با کارش نمی دانیم.
پوریا: یکی از نکات مهمي که بابت مشکلات سینمای ایران در این زمینه، همیشه ناچارم در کلاس های بازیگری رویش تأکید کنم این است که وقتی فیلم¬نامه¬ای را می¬خوانیم تا نقشی را بازی کنیم، خواندن مان باید با چه توجهاتی همراه باشد. نکته ای که در مورد فردیت یک آدم در دل شغل اش گفتی، از همین موارد است. مثلاً بسیاری از فیلم¬نامه¬ها در عبارات قدیمی گیر کرده¬اند. مثل این که می¬گویند فلانی آدم تحصیل¬کرده¬ای است یا دانشجو است. در حالی که شرایط اجتماعی تفاوت کرده و حالا با این عبارات نمی شود سطح فرهنگی و گویش یک شخصیت را مشخص کرد. حتی در شغل¬های معمولی مثل رانندگی یا فروشندگی در بوتیک، خیلی ها دانشگاه رفته¬اند. در این فیلم با معرفی مسعود ترابی که دارد علف بار می زند، و بعد با شغل ترخیص کاری در گمرک، فکر می¬کنیم طبق تعاریف رایج این سینما او باید یک لمپن باشد. اما می بینیم لمپن نیست. بچه زرنگ به خصوصی است که با مدل معمول فیلم¬نامه¬نویسی سینمای ایران نمی¬خواند. یک دفعه کلمات فاخر به کار می¬برد، همیشه در اینترنت سرک می¬کشد و حتی بازی های ادبی مثل این که جمله ات سؤالی بود یا خبری، به راه می اندازد... پس مثال خیلی خوبی است برای این نظرم باید خود کاراکتر را شناخت نه این که به صورت تیپیکال در یک دسته¬بندی معمول مثل اشرافی، تحصیل¬کرده و... جایش داد.
بهداد: خب، مسعود ما شکل نمونه ای همان بچه باهوشی است که به علوم سیاسی راه پیدا نکرده یا رئیس دفتر فلان آقازاده نشده. باید در وزارتخانه¬ای از او استفاده می¬شده اما نشده. کاملاً با تکنولوژی، شبکه و روابط پنهان کاسب¬کاران بازاری آشناست. روان¬شناسی بازار را هم می¬داند. آدم باهوشی است اما ماهیت شرارت باری دارد. به قول تو در گپ های پیش از مصاحبه، مثل همان دیالوگ شخصیت شریر فیلم وضعیت بشری کوبایاشی که در مصاف شر و خیر، به نمایندۀ خیر می گوید من همیشه از تو دو سه قدم جلوتر می¬رسم. این آدم از آن هوش برخوردار است. شاید عکس¬العمل¬هایی که برایش چیدمان شده هم از همین¬جا بیاید. البته من این را از ضریب هوشی حمید می¬دانم چون آدم بسیار پیچیده¬ای است و همیشه برای پنهان¬کاری عاطفی¬اش دلایلی می¬تراشد. چند روز پیش با او صحبتی داشتم و از او پرسیدم چرا در ابراز محبت این¬قدر منقبض و سردی؟ گفت شاید باورت نشود، از بچگی همیشه فکر می¬کردم حتی سلام کردن تشریفات بیخودی است. نمی¬دانستم باید چه کار کنم که هم سلام نکرده باشم هم توبیخ نشوم. یعنی این آدم برای انجام ندادن کاری و دست یازیدن به عملی معکوس آن، حتماً دنبال پنج شش جواب رفته و این جواب¬ها با سرعت¬های گوناگون به ذهنش می¬رسند و یا مصارفی دارند. مثل همان که مسعود می¬گوید مگر شما همیشه با زنتان خوب هستید و... این¬ها را از قبل در ذهنش ساخته. به شدت معتقدم که اگر قرار باشد سینمای ما به زبان شخصی متناسب با زندگی در این کشور برسد، حمید در این مسیر موفق شده.
پوریا: «نگاه معاصر» به این می¬گویم. وقتی پدیدۀ تقسیم¬بندی طبقات فرهنگی در جامعه مخدوش شده، ممکن است یک دکتر ببینیم که از یک آدم معمولی به لحاظ فرهنگی سطح پایین¬تر باشد و مثلاً کمدی محبوب اش... بگذار نگویم چه فیلمی باشد! همه خودشان می فهمند... این نوع شخصیت¬پردازی برای مسعود، پدیدۀ مهمی است که در هیچ¬کدام از قالب-ها نمی¬گنجد.

شخصیتی برای دو بار دیدن

پوریا: مسعود شخصیتی است که ممکن است در خیلی از زمینه¬ها بار دوم فهمیده شود. مثلاً وقتی به فاتحی می¬گوید که مجید به زن زنگ زد، تو این را طوری بازی می¬کنی که او و حرفش را خیلی عادی ببینیم. چند دقیقه بعد است که می¬بینیم مجید بابت این ماجرا چه کتکی می¬خورد و بعدتر می¬بینیم که مسعود به طور وقیحانه¬ای روراست به مجید می¬گوید که هر وقت فهمیدی آن آدم فاتحی بوده، بدان که من تو را لو داده¬ام. در تماشای دوبارۀ فیلم، خونسردی او در صحنه¬ای که پای بساط لم داده و این حرف¬ها را می¬زند جنبۀ دولایه¬ای پیدا می¬کند. شما می¬دانید که او در حال خیانت به مجید است اما بیننده این را بار دوم می¬بیند. به این می¬گویم بازی در بازیِ ناپیدا. بار اول این تعبیر را در وصف بازی رضا کیانیان به نقش سلحشور در آژانس شیشه ای در کتاب «ارزش و ژرفای نگاه در بازیگری» به کار بردم. سینمای ایران در این زمینه کمی مشکل دارد. نقش¬ها و بازی¬ها از جایی شروع می¬شوند که فیلم شروع شده. انگار شخصیت ها قبل از شروع فیلم، زندگی نداشته اند! مبنای فیلم های معمول بر این است که مسعود قبل از این دروغی نگفته، بنابراین از اولین دروغ تلاش می-شود که به بیننده فهمانده شود. در حالی که تو به عنوان بازیگر این نقش می¬دانی که این دروغ چند هزارمش است؛ و این به اصطلاح پیش داستان می آید توی بازی ات...
بهداد: حمید نعمت الله اصلاً این کاره است! اولاً این که به نظرم فیلمی که بشود دو بار دید، برای سینمای ایران غنیمت است. مردم زمان اکران بسیاری از فیلم ها در سال های دور، از سینما بیرون می¬آمدند و دوباره می¬رفتند سآنس بعدی را تماشا می¬کردند. البته این به خاطر جامعۀ وقت هم هست که ساعت معینی برای تفریح و جدا از معاش وجود داشت. اما جامعۀ امروز با توجه به تورم، بیکاری، پرکاری، ترافیک و ازدیاد دغدغه¬ها جایی برای این نمی¬گذارد که حتی یک بار به سینما بروید چه برسد به این که دو بار برای دیدن یک فیلم بروید. ثانیاً بر این باور هستم که قوۀ محرکۀ فیلم را تحلیل است که یا ایجاد می¬کند؛ یا از بین می¬برد. وقتی در مورد موقعیت، کاراکترها و تفسیر انسان امروز تحلیل و آنالیزی داری و می¬توانی قبل و بعد اثر آن را بررسی کنی، اصولاً فیلم از قوای محرکه و موتور محرک بیشتری برخوردار است. گمان می¬کنم این که تماشاگر بعضی چیزها را بعداً می¬فهمد، باعث می¬شود میل به دوباره دیدن فیلم به وجود بیاید.
پوریا: مثل دیالوگ کرامول (لئو مک کرن) به ریچارد ریچ (جان هارت) در فیلم گرامی مردی برای تمام فصول فرد زینه مان که بعد از یک اعتراف دروغ، می پرسد: «درد داشت؟». و بعد تأکید می کند «دفعۀ بعدی دردش کمتر می شه»! مسعود هم دیگر دارد دروغ های «دفعه های بعدی»اش را می گوید و راحت و بی درد می گوید. این انباشت درک تو نسبت به این که این آدم قبلاً چه کارهایی کرده و چه دروغ¬هایی گفته، چطور در خودت می¬ماند و لو نمی-رود؟
بهداد: ماجرا این است که من اصولاً جا به جای این دیالوگ¬ها را می¬شناسم. هادی مقدم¬دوست هم در مراوده با این فیلم¬نامه سهیم است، اما ردپای حمید را در آن جنون زدگی که موتور فیلم و مسعود را روشن می کند، می¬بینم. حمید را آدمی بسیار اخلاقی می¬دانم که به نفع مجموعه ای دیگر از مسائل اخلاقی حرفه¬ای قضاوت¬هایی داشته. اما چون همه¬چیز برایش فاقد ارزش است، نگاه هیجان زده ای نسبت به مسائل ندارد. از بالا به مسائل نگاه می¬کند و همه چیز را کم می داند. مثل آدمی که سی سال حبس کشیده باشد و بعداً قرار باشد یک روز در یک اتاق بماند. آن روز هم برود بالای سی سال هدر رفتۀ عمر! حمید واقعاً آدم منحصربه¬فردی است. هرچه بیشتر می¬گذرد بیشتر بر این باور مؤمن می¬شوم که هنرمند باید حتماً زندگی، کاراکتر و ویژگی¬هایی خاص داشته باشد، منحصربه¬فرد باشد، جهان را از دخمه¬های پیچ و واپیچ تاریک ذهن خودش تجربه کرده باشد. حمید زندگی پر رمز و رازی داشته. مطمئناً دروغ¬ها و راست¬های زیادی گفته. من فقط حمید را می¬بینم، با سرعت ذهنی خیلی بالا. چون از اول جوانی و شروع کار به او به شدت علاقه¬مند شدم. بوتیک برایم تنها یک سکو و جهش و پرتاب نبود که خودم را به جهان سینمای وطنم معرفی کنم. بلکه مقطعی و محملی بود که توانستم استعداد و تلاش و شناختم در زمینۀ بازیگری را به ظهور برسانم. در 27 سالگی، آن بازی برآیند «تجربۀ» جلوی دوربین نیست. حمید این فضای مناسب را برایم مهیا کرد. این فضا این نبود که هر کاری دلت می¬خواهد بکن. چون گاهی بازیگر هر کاری دلش می¬خواهد می¬کند و برای ابد با سر سقوط می¬کند. به عنوان یک قصه¬نویس و کارگردان، باید برای بازیگر ابعاد دراماتیک بچینی و موقعیت¬سازی کنی. در این لحظات است که بازیگر سرمست می¬شود و در خلاقیت غوطه می¬خورد. به این دلیل حمید برایم آدم خیلی مهمی بوده.
پوریا: حتی می¬توانست خودش هم بدون شباهت های دم دستی، الگویی برای بازی این کاراکتر باشد؟
بهداد: از همان ابتدا که با او آشنا شدم، همیشه در حال پرسش از او بودم. حمید از آن هنرمندهایی است که به مرور شاهد رشد خودش است؛ چه در مسائل روانی و درونی و چه تعامل با جهان بیرون. مثلاً در مورد تعاملش با هادی مقدم¬دوست می¬گوید منطق قصه و چارچوب آن را هادی مشخص می-کند اما انرژی و جنونی که می¬بینی مال من است. حمید آدم سرگشته¬ای است. انرژی بی¬در و پیکری دارد. زخم¬هایی دارد که به سختی درد آن¬ها را مهار می¬کند. اگر لحظه¬ای دست از این کار بردارد منفجر می¬شود. این هوش ِ مسعود و جنونِ هر لحظه اش که منجر به متلاشی شدن می¬شود را در خود حمید می¬بینم. این¬جاست که می¬شود آدرس کاراکتر را از روی هنرمند صاحب اثر برداشت. به جرأت می¬توانم بگویم که در بوتیک خیلی بهتر از خودم فعل و عملیات بازیگری را ارائه دادم. اما در آرایش غلیظ تسلط خود حمید به جزء جزء میزانسن¬ها و صحنه¬پردازی¬ها و موقعیت¬ها برای ارائۀ بهتر نقش مؤثر بود.

رویارویی مسعود و لادن (طناز طباطبایی)

پوریا: خب. از حالا بخش به بخش با دقایق بازی ات جلو می رویم: سکانس رویارویی مسعود و لادن بخشی، این¬طور شروع می¬شود که مسعود دختر را در کادر می¬بیند، ما هم از دید او نمای نقطه نظر داریم، ولی می¬گوید شما را ندیدم. اما این مدلی که ببینیم از این بازی سادیستیک لذت می¬برد نه به لحاظ دکوپاژ اجرا شده نه در بازی تو دیده می¬شود. یعنی نمی-شود سرنخ را گرفت که این کاراکتر کلاً از بازی لذت می¬برد. صاحب دیوانه¬بازی¬های شیرین نمی¬شود. اما می¬شد اجرا به طوری باشد که این سرنخ¬ها به بیننده داده شود. این ترمز چطور گوشزد شد؟
بهداد: این نقش مسعود، آدمی اهل بازی کردن است و در همان شوخی¬هاست که آدم¬ها را می¬سنجد. یک سری دروغ گفتن¬هایی که حمید خیلی خوب بلد است طراحی کند و از قضا ظاهراً فاقد جرم است. مثل چاخان می¬ماند. اما یک بار شخصیت¬شناسی از درونش منتج می¬شود. پی به خلأهای ذهنی کاراکتر می¬بری. حمید به شدت بلد است که یک سری دروغ بی¬جرم که کسی برایش عقوبتی قائل نیست را بسازد. از پوچیسم و هیچیسم رفتارهای آدم که کاملاً دراماتیزه است، هم به شخصیت-شناسی و موقعیت¬پردازی دست بزند، و هم مفهوم ارزش را به سخره بگیرد. یعنی می¬گویی این چیز مهمی نیست اما نکته دقیقاً همین¬جاست. یعنی در مسائل ریز آدم¬ها اگر کمی دقت کنیم، می¬توانیم دروغ، شر، پنهان¬کاری و اهریمن را شناسایی کنیم.
پوریا: جایی که می¬فهمیم مسعود هوش ِ تربیت¬شده و ذهن ِدرس¬خوانده دارد، آن¬جاست که می¬خواهد طی یک بازی بفهمد دختر چقدر حاضر است برایش قدم بردارد و یک بازی ادبی لفظی بین یک جملۀ سؤالی و خبری به راه می اندازد. لادن بخشی هم می¬داند که از هوش مسعود عقب مانده است و طناز طباطبایی این حالت او را عالی اجرا می کند. خطری که این-جا وجود دارد این است که وقتی کاراکتری را به این صفت وصل می¬کنید که کله¬اش برای بازی¬های ادبی هم کار می¬کند، ممکن است تماشاگر داد و فریاد و دست به یقه شدن و نشئه-بازی را از او نپذیرد.
بهداد: پر واضح است که خود حمید این بستۀ عجیب و غریبی که داری معرفی می¬کنی را با تمام ابعاد می¬شناسد و زندگی کرده است. شاید آدمی باشد که هر روز از این طرف به آن طرف دنیا نرفته باشد، اما به قول خودش برعکس خیلی از کسانی که خیلی از نقاط جهان را دیده¬اند و چیز زیادی دستگیرشان نشده است، خودش وقتی از سر بازارچه تا امامزاده می¬رود، دو سه تا قصه کاسب می-شود. ذهنش تربیت شده است. از هرجا که عبور می¬کند چیزی فراچنگش آمده است. نقش مسعود احتمالاً یک لیسانس مدیریت بازرگانی دارد اما شک ندارم پوکر یا تخته¬نرد را خیلی خوب بلد است. از طرفی در و تخته خوب جور آمده¬اند. میزان بلاهت یک نفر با طمعکاری دیگری و نقشه و پیشنهاد آدم¬های دیگر جور در می¬آید. این¬طوری است که یک سؤال تبدیل به یک جملۀ خبری می¬شود. جایی که در کنار ریل راه¬آهن راه می¬روند و منتظرند ببینند که می¬توانند به کوپه¬ها برسند که سوار شوند یا نه، کاراکتر دارد آخرین احتمال منفعت را محک می¬زند. از آخرین نیروهایش که تندگویی و سرعت ذهنی¬اش است استفاده می¬کند تا حریف را گیج کند و ببیند که می¬تواند روزنه¬ای برای نفوذ پیدا کند یا نه. این¬جا نویسنده خوب نوشته و کارگردان خوب میزانسن داده. راستش این لحظه¬ها را خیلی خوب می¬شناسم. لحظه¬ای که پای تلفن دختر را در محوطۀ راه آهن می¬بیند و می¬گوید هنوز ندیده¬ام را خوب می¬شناسم. انگار وقتی ما متوجه کسی یا چیزی نیستیم جذاب¬تر به نظر می¬رسیم. فرصت می¬دهیم که کسی ما را ببیند. وقتی کسی حواسش نیست و در عالم خودش است، موجود جذاب¬تری به نظر می¬رسد. وقتی خودش را آدم بی¬اشتباهی نشان می¬دهد، لحظه¬ای برای قضاوت طرف موردنظر ماست. جاهایی هست که خودمان را منفعل نشان می¬دهیم و وقتی خودمان را به کوچۀ علی¬چپ زده-ایم، جایی است که تلاش می¬کنیم اعتماد آدم¬ها را جلب کنیم. فرض کنید که آدمی وقتی فکر می-کند کسی او را نمی¬بیند، هیزی کند یا دزدی کند، در مقایسه با آدمی که یک سال هر وقت اتفاقی او را می¬بینند توی دنیای خودش باشد، چه قضاوتی در موردش می¬شود؟ این تفریح خیلی جالبی است. نوجوانانه است. این را می¬شناختم. نمی¬دانم این بازی از کجا می¬آید. انگار فرصت کشف را به نفر بعدی می¬دادی. شعف اولین دیدار را به نفر بعدی می¬دهی. می¬گویی انگار تو باهوش¬تری، زرنگ¬تری، تو مرا دیدی من ندیدم. تو بهتری. من خنگم. بعد آن جمله¬ای که معلوم نیست سؤالی است یا خبری، این¬جا برای ادامه دادن حرف به کار می¬آید. با آن میزانسن تصنعی که مسعود به خودش می دهد، می¬گوید که تو خلاق هستی، من خنگم.
پوریا: این طراحی بعداً درست تر در می آید. تکمیل می شود. این که پی بردن مسعود به خنگ بودن لادن پنهان شود، وقتی مشخص است که در جواب یک جملۀ بسیار دم دستی او می¬گوید تو باهوشی. در هتل، لادن به سادگی می گوید «می گن برای کسی بمیر که برات تب کنه»؛ و این ضرب المثل بی نهایت دم دستی را مسعود به عنوان نشانۀ هوش لادن به خودش پس می دهد و می گوید تو باهوشی!
بهداد: آدم¬ها هم که عاشق تأیید هستند حتی دم دستی¬ترین تأییدها. حتی وقتی دغل¬کارانه این تأیید داده شود، تشنگی آن¬ها این تأیید را جذب می¬کند. بعد حاضرند برای تعریف¬ها و لغات ناچیز و دم دستی¬تر از این هم گدایی تأیید کنند. لادن در این زمینه دیگر خیلی طفلکی است.
پوریا: باز یاد دیالوگی از همان مردی برای تمام فصول افتادم. هنری هشتم (رابرت شاو) به سِر توماس مور (پل اسکافیلد) می گوید: «ما هنرمندا تعریف و تمجیدو خیلی دوس داریم؛ مخصوصاً اگه واقعی باشه»! یعنی اگر واقعی نبود هم ازمان تعریف کنید.
بهداد: بله. این خصلت بشری است. فقط نمی دانم چرا سلاطین می خواهند به زور خود را هنرمند هم جا بزنند!

وقتی به قصه های برقی (علی عمرانی) و دکتر (جمال اجلالی) گوش می کند

پوریا: سکانس بعدی مورد نظرم جایی است که آقابرقی در قطار قصه¬اش را می¬گوید. تا جایی مسعود صورت در هم می برد و با همدردی به او گوش می¬دهد. ولی از جایی به بعد طوری رفتار می¬کند که انگار حوصله¬اش سر رفته و ادامۀ قصه برایش جذاب نیست.
بهداد: این نکته دقیقاً همان جایی است که به قول دیالوگی که نقل کردی، دردش کمتر شده. مثل آدم¬فروشی و خیانت که بعدتر از آدمی سر می زند. آن¬قدر درد کم شده که دیگر حوصله نداری. فقط می¬خواهی دیگر پروسه طی شود و این ننه من غریبم ¬بازی¬ها تمام شود. این واکنش به این احساس برمی¬گردد. اصولاً وقتی آدم¬ها عذاب وجدان ندارند، نسبت به مسائل خلاقانه¬تر نگاه می¬کنند. ترس و عذاب وجدان است که ما را دچار لکنت می¬کند. وقتی دزدی در کار خودش متبحر می¬شود و راه¬های فرارش را می¬داند، ترس ندارد. این آدم در شرور بودن به خنکی ذهن رسیده. درد و عذاب نمی¬کشد. اما آن واکنش متظاهرانه در توجه و بی حوصلگی در این سکانس، مال خود نعمت الله است که یک چشمش را کمی می بندد و گوش می دهد. چون همه¬چیز برایش فاقد اهمیت است، چون دردها و آلام واقعی را چشیده، کمتر در چیزی ارزشی می¬بیند. مسائل سانتی¬مانتالیسم برایش رنگ باخته. این که برقی در مورد تاوان اعمال و این که بابت کارهایش دچار عقوبت شده حرف می¬زند، برای مسعود خیلی فانتزی است.
پوریا: جای بعدی حرف دکتر است که گوش می¬کند. اولش حس می کنیم در نشئگی با علاقه گوش می¬دهد اما در شرایط دیگر، اصلاً نمی¬فهمیم مسعود گوش می¬کند یا نه. وقتی هم که دکتر می¬پرسد گوش می¬دهی یا نه، می¬گوید تا یک جایی گوش می¬کردم اما بعداً حواسم پرت شد.
بهداد: اما تا آخرش را شنیده بود. ذهن شر و آنیماییِ او که ماهیت تاریک و ظلمانی¬تری دارد، بدون چراغ هم آدرسش را پیدا می¬کند چه برسد به این که در روز روشن روی عرشۀ کشتی در مورد انفعال خودت بخواهی خاطرات کلثوم¬ننه¬ را تعریف کنی! یا بخواهی خودت را آدم حسابی جلوه دهی، در حالی که نیستی. دارم دکتر بیچاره را می گویم. کسی که مثل مسعود زندگی را خیلی به سرعت و کوتاه بررسی می¬کند، در دزدی، گرگی، بیزنس، هاپولی کردن و چاچول بازی با حقوق دیگران، خلاق است، این پروسه خیلی سریع است. در ضمن کار او این است که از نقطه ضعف و منافذ قابل نفوذ آدم¬ها استفاده کند تا انرژی¬شان را بدزدد. برایش جالب نیست که او از انفعال خودش و چاق شدنش به خاطر غذاهای هورمونی در امریکا بگوید. اما از این ماجرا بو می¬برد که این آدم از بچه¬های دهۀ هفتادی است که در امریکا درس خوانده¬اند و وارث همان دوران افیونی ِ هیپی¬ها و بیتل¬هاست.
پوریا: پس وقتی که می¬گوید تو کوه تجربه¬ای، دروغ نمی¬گوید و به این مسئله معتقد است.
بهداد: نه این همان تأیید است. این آدمی که یک پایش لب گور است، احتیاج به این تأیید دارد.
پوریا: و همین طور وقتی که از خواندن قطعه ای از کانتری میوزیک توسط دکتر، مسعود لذت می برد...خب؛ راستش این موقعیت کمی نمونه¬ای به نظر می¬رسد. یعنی موقعیت خیلی تکرارشونده¬ای در جامعۀ ایران است که قاعدتاً برای خودتان خیلی پیش می¬آید. ممکن است یک راننده، به راحتی سر درددل را با شما باز کند. نود درصد قصه¬هایی که می¬گویند هم مربوط به شکست¬هاست. چون اگر آدم¬ها موفق باشند، اصلاً شروع به درددل نمی¬کنند. در این¬جا هم دکتر یک عمر شکستش را در چند دقیقه برای مسعود تعریف می¬کند.
بهداد: البته همیشه این¬طوری نیست. سرعت ذهن مسعود، بالاست. از کنار آدم¬ها و موقعیت¬های پیش پا افتاده عبور می¬کند. در واقع پای مبلغی پول پشت دو موقعیت دراماتیک وسط است. در این میان خرده داستان¬ها و خرده آدم¬هایی تولید می¬شوند که مسعود به سرعت از کنارشان می گذرد و به سرعت حرف می¬زند تا فقط بارش به منزل برسد. همین.
پوریا: به همین دلیل است که ورود دکتر به فیلم در یک موقعیت بی¬اهمیت در این¬جا گنجانده می¬شود. منظورم میزانسن ِ دیدن دکتر است. آن طور تصادفی و در حال گذر روی عرشه...
بهداد: بله می¬شد که اصلاً او را نبیند. اما همین است که موقعیت، شخصیت و ابعاد آنیمایی و شرورانۀ او پردازش می¬شود. در همین ریتم و سرعت است که رنگ¬آمیزی آدم¬ها در این فیلم به دست می¬آید.


خطر ِ توجیه شخصیت شرور با طنازی های او و بازیگرش


پوریا: گاهی مسعود تعمداً بامزگی¬هایی می¬کند و گاهی کارهایی می¬کند که وقاحت آن¬ها برای تماشاچی بامزه است. مثل جایی که به دختر می¬گوید این مانع اقتصادی را از سر راه رابطه بردار. این¬جا همان¬قدر که می¬شود او را موذی دانست، می¬توان به خاطر این که حرف جالبی زده تحسینش کرد.
بهداد: نقش¬ام در سعادت¬آباد را مثال می¬زنم. آن¬جا یک پنهانکار را در نقاب لودگی می¬بینید. نقش رياكارانه‌اي است اما کسی که تکلیفش کاملاً با خودش روشن است و مسائلی را برای خودش حل کرده. اخلاق را برای خودش تعریف کرده که چه کاری لازم است و چه کاری نه. پس به سرعت می-تواند تکلیف آدم¬های دیگر را هم روشن کند. از این سرعت و روشنی اولیه، آدم¬ها احساس سبکباری می¬کنند. حتی از این که در کنار تو هستند و فرمول¬ها برایشان ساده می¬شوند، لذت می¬برند. تکلیف مشخص است، آن¬قدر که نهایت ندارد. وقتی این را به طرف مقابل می¬گویی، لذت می¬برد. فقط متوجه نیستند که طعمه، خودشان اند؛ یا طعمۀ بعدی خودشان خواهند بود.
پوریا: این نوع رفتارها برای تماشاگر جذاب هستند اما این خطر را دارند که کاراکتر را توجیه کنند که از نظر اخلاقی می¬تواند نشانگر سقوط کلی میانگین انسانیت جامعه باشد. اما به راحتی می¬تواند در مورد همان جامعه صدق کند. ممکن است تماشاگران بیشماری بعد از فیلم به مسعود حق بدهند و مثلاً پدری به فرزندش یا زنی به شوهرش بگوید این که می-گویم گلیمت را از آب بیرون بکش یعنی مثل این باش. مثل مسعود باش. فکرش را بکنید؛ سفارش به هیولاصفتی! نگران نیستید که ایجاد این جذابیت که فیلم¬نامه و درام و کاراکتر آن را لازم دارد، در مجموع تصویر بچه بد دوست¬داشتنی که حامد بهداد ایجاد می¬کند، آدم-هایی تا این حد منفی را توجیه کند؟ آن تماشاگر شیفته ای که برای حامد بهداد (با سکون حرف «د» آخر حامد!) سوت و کف می زند که مصاحبه نمی خواند تا بداند تو چه شناختی از دنائت و شناعت و شرارت کاراکتر مسعود داری. و اساساً چه قدر مطالعه درباب مسائل انسانی داری. او فکر می کند تو این هیولا را قابل توجیه می دانی...
بهداد: اول این که هرگز نباید از انتقال جریان ناخودآگاه شخصیت به ناخودآگاه جامعه غافل شویم. اما به هر حال اتفاقی که تو می گویی، بعداً نمی¬افتد، قبلاً افتاده. آن¬چه نعمت الله ترسیم می¬کند، تصویری است که در آینه دیده است. روشنایی روز بعد از تاریک¬ترین نقطۀ شب به وجود می¬آورد. اگر شر، حداکثر طوفان خود را بپیچد و حداکثر تخریبش را خرابد، آن گاه از مرکز بحران، آرامش به وجود می¬آورد. مثل وقتی که پس از انفجارهای مکرر بمب¬ها، ناگهان بی¬صدایی به وجود می¬آید. شر باید به اوج خودش برسد. تکرار شرارت باید به صد برسد تا منهدم شود. باید تصویر مطلق انحطاط را ببینی تا ضرورت اخلاق را احساس کنی. فکر می¬کنم حمید در این کاریکاتوریسم و کارناوالیسم ناخودآگاه همین را دنبال می¬کند. نباید فراموش کنیم که حمید به شدت نگران سرنوشت فرزندش بامداد است. به همین خاطر است که تمام استرس¬ها، ترس¬ها و نگرانی¬هایش را در خودش سرریز کرده است. دلیلی نمی¬بیند که این¬ها را وارد روح پاک فرزندش کند. حمید یکی از تلخ¬نگرترین آدم¬های دنیا بود. مثلاً نگاهی که در بوتیک هست نگاه بسیار تلخی است که در بی¬پولی دیده نمی¬شود. در بی-پولی ترس را سخیف جلوه می دهد اما همین کار را با احتیاط می کند تا از بار صدمه¬ای که فیلم ممکن است به ارواح آدم¬ها وارد کند بکاهد. بعد از تولد بامداد، حمید نگاهش را تلطیف کرد. وقتی این را به او گفتم، شگفت¬زده شد که از کجا می¬دانم. به خاطر بامداد از فیلم نارنجی¬پوش بیشتر خوشش می¬آید تا فیلم¬هایی که به شدت تلخ¬نگر هستند و اضطراب¬های بشری را به تصویر می¬کشند. این را حتی در وضعیت سفید می¬شود دید. اصلاً به خاطر بشر این کار را نمی¬کند. این را می¬فهمم که فقط به خاطر فرزندش این کار را می¬کند. کاری که حمید انجام می¬دهد شبیه به کاری است که روبرتو بنینی در فیلم زندگی زیباست با کودک اش می¬کند. او قصه¬ای را به تعبیر خودش بانمک جلوه می¬دهد اما واقعیت این است که ذهنش وحشتناک است. پر از کابوس است، پر از خفاش¬هایی است که سایۀ مهیب بال¬های¬شان از مغرب تا مشرق، کسوف و خسوف ایجاد کرده است.
پوریا: پس نمک این کاراکترها به این دلیل هم هست؟
بهداد: کاملاً شخصی است. به خاطر بامداد است بلکه بخندد.

گاهی تماشاگرت را به شک بیانداز

پوریا: در دو موقعیت پشت سر هم با دکتر، مسعود حرفی می¬زند که دوباره برای تماشاگری که به دودره¬باز بودن این آدم مطمئن شده، تردید ایجاد می¬کند. اول جایی که به دکتر می-گوید من یک آدم اصیل هستم و جایی دیگر که می¬گوید بیا با مادر من زندگی کن که همیشه دلش می¬خواست یک شوهر متشخص داشته باشد. برای تماشاگری که مطمئن شده این آدم پشتوانه¬ای ندارد که بتواند اصالت شخصیت دکتر را درک کند و احترامی برایش قائل باشد، دوباره تردید ایجاد می¬کند که شاید این قهرمان است نه بدمن. مخصوصاً که تأکید می¬کند که آن¬چه می¬گوید عین واقعیت است.
بهداد: این مثل همان موقعی است که می¬گوید اگر فکر می¬کنی او تو را فروخته، در واقع من تو را فروخته¬ام. همانی که به مجید می گوید. یعنی آن¬چه را قرار است کسی حدس بزند، خودش زودتر مطرح می¬کند...
پوریا: به این کار در مذاکرات سیاسی می گویند استراتژی «فرار به جلو». جایی که بحث پیدا شدن مشتری توسط هومن جودکی (حبیب رضایی) مطرح می¬شود، تنها جایی است که مسعود از تماشاچی عقب است. تماشاچی می¬داند که مسعود دارد می¬بازد اما مسعود خوشحال است که مشتری پیدا شده و با چشمکی دکتر را در خوشحالی خودش سهیم می-کند. یعنی می¬خواهد یک دورهمی بسازد در حالی که فقط خودش دارد منفعت می¬برد.
بهداد: تنها کسی که برای مسعود جالب توجه است هومن است. ماجرا این است که می¬بیند کسی با مشخصات خودش جلویش ایستاده، فقط شاید شرایط ضعیف¬تری دارد.
پوریا: حتی در درونیات هم شباهت¬هایی دارند. مثلاً بی¬ تفاوتی هومن و این که دنبال منافع اش است و کاری به لادن ندارد، ولی بعداً در چابهار علاقۀ او را می¬بینیم، این درست مثل مسعود است...
بهداد: وقتی کلمه¬ها و مفاهیم بار عاطفی نداشته باشند و شناختی از درون¬مایۀ عاطفی بعضی از موضوعات نداشته باشی و با ذهن خنک و سطحی برخورد کنی، گویی بهتر می¬توانی آدم¬ها را در چالۀ معذب بودن بیندازی و از آن کامجویی کنی. این مسعود، شناختی از عاطفه و رابطه ندارد. برایش چیز دیگری جذاب است که به سرعت همه چیز در مقابل آن یکی، درنظرش بی¬ارزش می¬شود. به همین خاطر از هومن پرتو و انعکاسی از مسعود ساخته می شود. به همین خاطر مسعود همه را سر کار می¬گذارد اما شدیدترین برخورد را با او می¬کند. حتی مرگ یک آدم هم برایش مهم نیست. دستش را در جیب آدم¬ها می¬کند و این تفریح احمقانه را دارد اما با هومن هشیارانه تر بازی می¬کند. چون شبیه خودش است. یا به عبارتی، خودش را در آینه می¬بیند. با آدمی شبیه به خودش بازی¬اش می¬گیرد.
پوریا:نکته¬ای که وجود دارد این است که جایی که هومن شروع به گفتن حسرت¬هایش می-کند، تعمداً شرایط اقتصادی و طبقۀ اجتماعی طوری چیده شده که احتمالاً مسعود فرقی با هومن نداشته. مثلاً در بچگی روی تخت نخوابیده و میز ناهارخوری هم نداشته¬اند.
بهداد: میزان جاه¬طلبی¬شان با هم فرق دارد. یعنی فرافکنی شان نسبت به آینده است که متفاوت است.
پوریا: در رابطه با دختر هم همین¬طور هستند. در این¬جا یک بعد فلسفی وجود دارد که اندازۀ شرارت و بلندپروازی آدم¬ها، آن¬ها را به نقش اصلی و نقش مکمل تبدیل می¬کند.
بهداد: اگر بتوانی مسائل را ریز کنی و شرحه شرحه به آن بپردازی، به راحتی می¬توانی به آن¬ها غلبه کنی. در حدی که می¬توانی یک حکومت و قلمرو به وجود بیاوری. اما اگر آن¬ها را کوچک کنی و ببینی. میزان جاه¬طلبی و طرز تلقی توست که تعیین¬کننده است که تا کجا می¬توانی پیش بروی. در ریچارد سوم هم همین را می¬بینی. جملۀ معروفی می¬گوید که من مصلحتی در تلف کردن وقت در این دوران کم¬دوام صلح نمی¬بینم. همیشه دوران صلح کم¬دوام است اما از کیفیت برخوردار است. این که تا چه حد بتواند اخلاق را ندیده بگیرد و آن را خلاصه کرده باشد و کارکرد و مصرفی نداشته باشد، تا آن¬جاست که پیش می¬رود. همان¬طور که می¬گوید اگر تو روی زمین می¬خوابی، من به پنت-هاوس و بی¬ام¬دبلیو و فلان قدر دلار فکر می¬کنم.
پوریا: از طرفی نمی¬شود گفت قاتل دکتر، مسعود است. اما به یک میزانسن بس بامعنایش اشاره می کنم: در حرف های تحقیرکنندۀ او علیه دکتر، آن چسب کارتونی که مدتی است دستش است و کسی هم از او نمی¬پرسد برای چه، به عنصری فعال بدل می شود. انگار کاری که بعداً قرار است با هومن انجام دهد، تا قسمتی با دکتر پیش رفته است. وقتی آخرین ضربۀ «من تمام توان و بی‌ارادگی¬ات را شناختم» را به دکتر می¬زند، چسب کارتون را کمی باز می¬کند. از طرف دیگر مسعود جایی روح دکتر را کشت که حالا او بی¬قاعده مواد مصرف می-کند و در آخر به سمت مرگ پیش می¬رود.
بهداد: آینه¬ای برابرش گذاشت و او را دق داد. اما این تشریح خرد است. وقتی طرز تلقی خردمندانۀ نسل پیش را چیپ قلمداد می¬کنی، پیش رویش می¬گذاری و خودش را به خودش نشان می¬دهی، از ثانیه¬ای به بعد دیگر نمی¬تواند خودش را تحمل کند. نسل دیگری که در جهان دیگری به دنیا آمده، درس خوانده و ایدئولوژی دیگری را دنبال کرده، می¬بیند که آدم بی¬مصرفی بوده و نتوانسته جهان خودش را رقم بزند. از خلاقیت و فکر و امید عاری است. فقط تا توانسته انفعالش را پنهان کرده و گردن دیگران انداخته. این محکمه و دادگاه فوری و صحرایی است که در آن نسخۀ نسل قبلی پیچیده می¬شود. آن هم برای کسی که عملاً کارش رو به اتمام است و باید دم آخر بگذاری آرامشش را داشته باشد. این محکمۀ خیلی بی¬مصرفی است.
پوریا: این یکی از کارهای خطرناک و وخیم مسعود است. این که بخواهید نسل قبل را از منظر عقلانیت خودتان بررسی کنید، بسیاری از آدم¬های آن نسل می¬توانند زیر سؤال بروند. اصلاً معنی گذر زمان همین است. قاعدتاً باید جهان نسل¬های بعدی طوری تغییر کند که به نظرشان قبلی¬ها بی¬مصرف بیایند. اما این نباید بیان شود. اصلاً یکی از معانی حرمت همین است که آینه را جلویشان نگذاری تا ببینند چطور عمرشان را به باد داده¬اند.
بهداد: این همان اخلاق است. وقتی مصارف اخلاقی، ضرورت شان را برای استفاده از دست می¬دهند، به یک رفتار اساطیری تبدیل می¬شود. مثل پدرکشی یا پسرکشی. طرز برخورد او در جهانی تعریف می شود که اخلاق مصرفش را از دست داده و هوش به سرعت مسیر دیگری را درنوردیده است. بحث حیا، ارزش، حرمت و... دیگر مطرح نیست.

لحظۀ طلایی: «عشق کثافت من» و رنجاندن صورت هومن جودکی

پوریا: مثالی در مورد بوتیک دارم که همیشه می گویم: شاپوری (رضا رویگری) یک «اوا خواهر زن¬باره» است که این هم مثل مسعود یعنی یک تحصیل¬کردۀ لمپن صفت، ترکیب عجیبی است. مهرداد (حامد بهداد) هم به احتمال رابطۀ زنش ژاله (افسانه چهره آزاد) و شاپوری اشاره¬ای می¬کند. اما بعد از واکنش جهان (محمدرضا گلزار) به تعریف شاپوری از «اوکی اوکی گفتن» ژاله است که پی می¬بریم این رابطه وجود دارد. این که روایت بخشی از ازائۀ اطلاعات مهم خود را به یک واکنش خاموش یک بازیگر بسپرد، ریسک بزرگی است. در آرایش غلیظ لحظه¬ای هست که به نظرم در تاریخ سینمای ایران منحصربه¬فرد است چون واقعاً ریسک بزرگ تری است. مسعود یک کار غیراخلاقی می¬کند که می¬خواهد سر از رابطۀ هومن با زیدش دربیاورد. (به تعبیر خود مسعود که باز در مقابل ادبیات گاه غنی¬اش قرار می-گیرد؛ و تعبیر درستی هم هست چون اگر آدمی مثل هومن می خواست با کسی باشد، قطعاً به او می گفت «زید»!). اما وقتی که صورت هومن را می¬بینیم، می¬فهمیم که قصه عوض شده. مسیر روایت به سمتی است که همه چیز رو شود ولی بعد دوباره به سمت پنهانکاری می¬رود. هیچکاک و جان¬فورد در جواب این پرسش ها که چرا در قسمتي از فيلم همه¬چیز رو نشد، به راحتی می¬گویند که چون اگر رو می¬شد فیلم تمام می¬شد! این که تفسیر این موقعیت به عهدۀ بازیگر گذاشته شود، خیلی ریسک بزرگی است. چون قصه دست بازیگر می¬افتد. ممکن است با یک پرش پشت پلک تو، تماشاگر به این نتیجه برسد که هومن فهمیده است که مسعود فهمیده. اما اندازه نگه داشتن در بازی ات، این¬جا کاملاً مشخص-کنندۀ مسیر است. بازی ات طوری است که حس می کنیم قصه را برای گفتن آماده کرده و از اعماق وجودش تا توی دهان اش آورده ولی دوباره آن را می بلعد و قورت می دهد و رو نمی کند!
بهداد: کارگردانی که بازیگری نداند، هرگز نمی¬تواند بفهمد که فیلم هایی وجود دارند که با ماسک¬های بازیگر و فعل محض بازیگری است که عطف های دراماتیک اش رقم می¬خورند. این کارگردان دانشش را بر موقعیت¬پردازی برای جلو بردن درام مستقر می¬کند. ممکن است بگویید مگر می¬شود با یک تکه نور درام جهت پیدا کند؟ اما کسی که نورپردازی بلد است، این کار را می¬کند. با لباس و موسیقی هم همین حکایت وجود دارد. اشراف حمید نعمت¬الله به مقوله¬ای به نام بازیگری است که این¬جا ترسیم شده. یعنی بازیگری در موقعیت¬های دوگانه با نیروی مساوی. میزان خشم و میل به از بین بردن هومن و ضرورت نگه داشتنش دو نیروی مساوی است. از مساوی بودن دو نیروی کاملاً معکوس و مخالف چنین موقعیتی به دست می¬آید. می¬شود به جای این که برای این رویارویی یک اتفاق ساخته شود (مثل تصادف شاخ به شاخ دو تا ماشین) این موقعیت را برای بازیگر در نظر گرفت. وقتی بضاعت¬های بازیگری را بشناسی و بضاعت¬های خودت را به حافظه سپرده باشی، قطعاً چنین لحظه¬ای را برای بازیگرت می¬نویسی. این حمید نعمت¬الله است. او اصلاً متخصص این¬جور موقعیت هاست. حمید است که این طرز تلقی از زندگی را در چاردیواری خودش دارد. دانش او دربارۀ بازی و بازیگری است که نقطۀ تحول یا نقطۀ عطف دراماتیک را روی یک ری¬اکشن بنا می کند.
پوریا: روی مهم بودن این سکانس تأکید می¬کرد؟
بهداد: بله. حتی به نفع این سکانس، چند سکانس دیگر و یک کاراکتر حذف شدند تا بتوانیم متمرکزتر به این تعلیق و مانع¬تراشی دراماتیک نگاه کنیم.
پوریا: این سکانس با دو دوربین گرفته شده یا تک دوربین است؟
بهداد: تک دوربین است. حتی این لحظه را برایم بازی کرد. اگر این کار را نمی¬کرد، نمی¬توانستم این کیفیت از بازی را ارائه دهم. بازی در بوتیک را تأثیر هشتاد درصدی خودم می¬دانم. یعنی همه¬چیز توی مشتم بود. اما این جا حمید پیش می برد. بوتیک دو سکانس بود و وقت داشتم روی ریزه¬کاری-هایش تمرکز کنم. این¬جا بیشتر به حمید اتکا می¬کردم. در جلسۀ معارفه بعد از چند سال، از او پرسیدم حواست به قصه هست؟ گفت هست. گفتم کاراکترها را حفظی؟ گفت حفظم. گفتم جهان فیلم¬نامه¬ات در مشتت هست؟ گفت هست. گفتم خواهش می¬کنم که حواست به من باشد. گفت هست. هیچ پلانی نبود که بدون مشورت حمید پیش برود. حتی پیشنهادهای زیادی می¬آوردم که با بعضی¬هایشان حمید موافق نبود. اما به او گفتم خواهش می¬کنم به خاطر این که ده تا پیشنهادم را رد می¬کنی، پیشنهاد مزخرف یازدهمی را در عالم رودربایستی نپذیری. راحت¬تر از همیشه باش. خیلی وقت¬ها خودم در برداشت دوم یک سری چیزها را حذف می¬کردم. توی چشم¬های حمید می¬خواندم که باید یک چیزهایی را حذف کنم و استریلیزه کنم. ممکن است شما فیلم را ببینید و بگویید چطور ممکن است برای این نقش از کلمۀ استریلیزه استفاده کنی! اما واقعاً همین¬طور است.
پوریا: ناخدا خورشید تقوایی را دوست داری؟
بهداد: بله دیگر. جزو ده فیلم محبوبم است.
پوریا: بعد از این که صورت هومن را می¬رنجانی و کل بدنش را می¬لرزانی، چیزی می¬گوید که نشان می دهد بی¬تردید رسوب ناخودآگاهی از ناخدا خورشید بر نعمت الله تأثیر گذاشته است. این تنها جایی است که دلم برای هومن می¬سوزد. چون تنها جایی است که هومن از فهم میزان پیچیدگی مسعود عاجز است.
بهداد: هم به خاطر عجزش است هم چیز دیگری که بهتر است نگویم!
پوریا: می گوید «تو هم چتی ها»...
بهداد: می خواهی آن صحنۀ ناخدا خورشید را بگویی که ناخدا (داریوش ارجمند) دماغ ملول (سعید پورصمیمی) را می گرفت و فشار می داد بعد ملول می گفت «ناخدا، ناجور شوخی می کنی ها»!
پوریا: دقیقاً.

لذت نهایی ما از ندانستن ِ مسعود و دانستن ِخودمان


پوریا: اواخر به سمت وضعیتی می¬رویم که تماشاگر لذتی شبیه به مسعود را تجربه می¬کند. وقتی مسعود در هواپیما نشسته و نسبت به دکتر و لادن و بیش از همه هومن احساس زرنگی می¬کند، تماشاچی چیزی را می¬داند که مسعود نمی¬داند. یعنی مثل مسعود که احساس می¬کرد آن¬ها احمق هستند و خودش زرنگ، تماشاچی هم همین احساس را نسبت به مسعود دارد. این یک تلنگر مهم است و فیلم را به فلسفه گره می¬زند.
بهداد: به عاقبت چاه کن می¬ماند. این¬جا همان جایی است که وقتی شر به اوج خودش می¬رسد از ضرباهنگ اصیل¬تر و حقیقی¬تر زندگی عقب می¬افتد. انگار شبیه همان چیزی می¬شوی که برای دیگران ایجاد می¬کنی. برای دیگران ناامنی ایجاد می¬کنی، آن¬ها را تبدیل به مظاهر حماقت می¬کنی، همین اتفاق برای خودت می¬افتد. در این سفر با حبیب رضایی خیلی صحبت کردم. می¬گفت این¬قدر خشم تو از زندگی زیاد است که این را به بازی¬ات سرایت داده¬ای. از جایی به بعد تبدیل به خودت می¬شود. وقتی از سفر آمدیم، یک روز در خانه بودم و به هیچ¬چیز فکر نمی¬کردم. یک دفعه فکر کردم که ماجرای خشم تصرف ام کرده و از شکل هنرمندانه¬اش خارج شده و من، خود ِ خشم شده¬ام. منظورش این بود که نباید در این باتلاق غرق شد. به هر حال نکته خیلی ظریفی است چون بحث روان یک آدم است و نمی¬تواند به همۀ زندگی و نقش¬هایم تعمیم پیدا کند. نقش¬های بعدی از راه می¬رسند، ممکن است تکنیک¬ها و نحوۀ ایفای نقش هم تکراری باشد و... اما نکته این است که این تبدیل شدن، وجود دارد. وقتی ناامنی بیافرینی، خودت قربانی آفریده ات می¬شوی. این¬جا سرآغاز سقوط شرارتی است که تا ثانیه¬ای پیش، در بالاترین نقطه به سر می برده. این نقطۀ به شدت مهمی است که یک ثانیه می¬توانی آن را داشته باشی. شامل 24 فریم است و می¬توانی در 24 عکس، سر ِ فرصت به ارزیابی اش بپردازی. این نقطه را کش بدهیم، زمانش را متوقف کنیم تا بتوانم علامت سؤالی به تماشاگرها نشان بدهیم و بپرسیم حالا نظرتان چیست. این نقطه که به سرعت از کنار آن عبور می¬کنیم همان نقطۀ معلقی است که هیچ وزنی ندارد، نه رو به بالا می¬رود و نه به پایین می¬ریزد. یک لحظۀ در فیزیک است. همان جایی است که باید فکر کنی. در لحظه¬ای کمتر از همان لحظه، باید دست به انتخاب بزنی که: «اخلاق؛ آری یا نه؟».
پوریا: و نکتۀ پایانی؟
بهداد: تنها بارقه¬ای که برای ترسیم عواطف نقش ام چیده بودم جایی بود که در یکی از لانگ شات ها، در شلوغی بازار، مسعود از ظرف یک پسربچۀ دوره¬گرد پرتقالی کش می¬رفت. پسربچه هم به این کار او می خندید. مسعود با شیطنت به او چشمکی می زد. تنها جایی بود که دنبال منفذ یا مفری می¬گشتم که نقطه¬ای برای وجود عاطفه در مسعود بگذارم. ولی حتی این یک بارقه هم در تدوین حذف شده. در نتیجه، هیچ روزنه ای برای دیدن ته مانده ای از عاطفه در وجود او به جا نمی ماند.
پوریا: یعنی این شخصیت نه تنها در تقدیر که در تدوین هم جایی برای لحظه ای رستگاری نداشت! شاید برای همین است که این قدر او را نمایندۀ دوران مان می بینم و همان قدر که از وفور همتایانش می ترسم، در سینمای این سال های مان مهم می دانم اش...
بهداد: خب؛ برای این که باید به این جا برسیم تا بعدها درست شویم. همان نکته ای است که گفتم: وقتی طوفانی از شر کامل، بلافاصله از میان بحران اش، آرامش به وجود می¬آید. برای همین آرایش غلیظ فیلم تلخ ِ شیرینی است.

 
     
     
 
 
  بازیگری   تئاتر   گفتگو   گزارش   مقاله ها   نقد فیلم غیر ایرانی   نقد فیلم ایرانی  
 
صفحه اول
الف . ب . پ . ت . ث . ج . چ . ح . خ . د . ذ . ر . ز . ژ . س . ش . ص . ض . ط . ظ . ع . غ . ف . ق . ک . گ . ل . م . ن . و . ه . ی
  تماس   کارنامه   ترین ها   ورزش   دوبله   تک یادداشت ها   مجموعه یادداشت ها  
Copyright © 2012 Amir Pouria Inc. All rights reserved | Best View With 1024*768