در طول چند ماه از نیمۀ دوم سال 84، ستون روزانه ای در روزنامۀ بیشتر اقتصادی "آسیا" به سردبیری علی جمشیدی و به پیشنهاد نیما حسنی نسب دبیر سینمایی آن داشتم با عنوان "بازی بزرگان"؛ که هر بار به وصف و شرح لحظه ای ویژه از نقش آفرینی یک بازیگر شاخص سینمای جهان و گاه هم ایران می پرداخت. این نوشته، یکی از آن یادداشت هاست که مانند بقیه، با وجود تلاش برای کمتر به کار بردن تعابیر تخصصی سینمایی و پرهیز از پیچیده شدن برای مخاطب روزنامه، همچنان می تواند در دل مباحث ساده و اولیۀ تحلیل بازیگری قرار گیرد.
*
*
سال 1977 مثل خیلی از سال های دیگر دهۀ 1970 ، برای سینما و هالیوود پربار ، خاطره انگیز و البته دشوار بود ؛ دوتای اول به این خاطر که چند فیلم بزرگ ( به هر معنایی که تصورش را می کنید: پر از ظرافت ، با فیلمنانه های درخشان ، سرشار از دیالوگ های فوق العاده ، دربردارندۀ مفاهیم عمیق انسانی و روانشناختی و حتی فلسفی ، همراه با بازی های جزئیات پردازانه و درس گرفتنی ، .... ) مثل آنی هال (وودی آلن) ، دختر خداحافظی (هربرت راس ، با فیلمنامه ای از نیل سایمون) ، جولیا (فرد زینه مان) و چند شاهکار دیگر ؛ و دشوار از این جهت که به هر حال آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا برای تقسیم و توزیع جایزۀ اسکار ، در بین این همه نمونۀ درجه یک ، گیج و مبهوت می ماند که بالاخره باید در هر رشته ، کدام را برگزیند. بخصوص از این جهت که دو فیلم آنی هال و دختر خداحافظی ، مثل اغلب شاهکارهای دیگر خالقان شان ( آلن و سایمون ) ، هردو« کمدی رومانتیک » بودند و این نزدیکی قالب و حال و هوا ، کار انتخاب را سخت تر می کرد. و جالب این جاست که دست کم در زمینۀ مورد بحث ما یعنی بازیگری ، دو اسکار نقش اصلی دقیقاً بین همین دو فیلم تقسیم شد : ریچارد دریفوس برای بازی پر از حرکات دقیق دست و پا و اندام ها به نقش الیوت گارفیلد که خودش هم بازیگر بود ، اسکار مهم دختر خداحافظی را گرفت و دایان کیتون برای بازی به نقش آنی هال در فیلمی که نام او را برخود داشت ولی شخصیت اصلی اش آلوی سینگر (وودی آلن) بود، اسکار بازیگر زن نقش اول را.
حالا که مقدمه ام طولانی شد ، می خواهم مستقیم بروم سراغ صحنۀ بخصوصی از بازی دایان کیتون در آنی هال که از اول بهانۀ یادداشت امروز بوده : جایی که آلوی و آنی با معرفی راب (تونی رابرتز) در زمین تنیس با هم آشنا می شوند و بعد ، موقع بیرون آمدن از باشگاه ، با هم حرف می زنند و با کلی گیج بازی و گیر و گرفت و طول و تفصیل ، آنی پیشنهاد می کند آلوی را با ماشین اش برساند . همۀ اتفاقی که بین آن دو در این صحنه روی می دهد ، چکیدۀ مسیر رخدادها و روابط بعدی شان است که البته ما در فیلم بعضی هایش را به خاطر روش روایت غیرخطی فیلم ، قبل از این صحنه دیده ایم . آنی که کمی منتظر می ماند تا آلوی به او پیشنهاد کند تا با هم بروند ، وقتی عملاً حرکتی برای شروع از آلوی نمی بیند ، خودش سر صحبت را باز می کند و آلوی هم مدام به سبک خودش،آنی را فقط به دلیل این که خودش در آشنایی پیشقدم شده ، با انواع اما و اگرها ، پس می زند (چون به تبعیت از گروچو مارکس کبیر، معتقد است که « نمی خواهد عضو کلوبی باشد که حاضر است آدمی مثل او را به عضویت قبول کند» !).
رفتار آنی در مقابل این گفتار و مِن و مِن کردن های همیشگی آلوی که از همین جا شروع می شود ، به مدد بازی کیتون ، وضعیت عجیب و چندگانۀ او را در قبال آلوی سینگر نشان می دهد : از طرفی نمی داند در جواب گیرهای دیوانه وار و پیچیدۀ آلوی ، مثلاً دربارۀ این که « تو که خودت ماشین داری، چرا از من پرسیدی ماشین دارم یا نه؟ » ، چه باید بگوید و از طرف ذیگر ، واقعاً فکر می کند خوب است که با این مرد وسواسیِ دقیقِ پرحرفِ خاصِ متفاوت ، بیشتر آشنا شود. کیتون با آن لبخندهای خل وار و مکث ها و جواب ندادن ها ، سعی می کند اشتیاق و کنجکاوی آنی را با تعجب اش از این که آلوی این قدر او را با پا پس می زند و با دست پیش می کشد (یا برعکس) ، ترکیب کند تا آن «نمی دونم چرا ...»ی معروف اش در برابر آلوی سینگرِ عجیب ولی قابل درک ، از همین صحنۀ آشنایی شروع شود.