در طول چند ماه از نیمۀ دوم سال 84، ستون روزانه ای در روزنامۀ بیشتر اقتصادی "آسیا" به سردبیری علی جمشیدی و به پیشنهاد نیما حسنی نسب دبیر سینمایی آن داشتم با عنوان "بازی بزرگان"؛ که هر بار به وصف و شرح لحظه ای ویژه از نقش آفرینی یک بازیگر شاخص سینمای جهان و گاه هم ایران می پرداخت. این نوشته، یکی از آن یادداشت هاست که مانند بقیه، با وجود تلاش برای کمتر به کار بردن تعابیر تخصصی سینمایی و پرهیز از پیچیده شدن برای مخاطب روزنامه، همچنان می تواند در دل مباحث ساده و اولیۀ تحلیل بازیگری قرار گیرد.
*
*
به نظر خودم هم خنده دار و حتی کفرآمیز است که اعتراف کنم وقتی اخیراً نسخۀ دی.وی.دیِ فیلم معروف و پنج اسکار گرفتۀ سکوت بره ها (جاناتان دمی، 1990) را بعد از سال ها دوباره می دیدم، حس کردم بازی سِر آنتونی هاپکینز به نقش دکتر هانیبال لکترِ آدمخوار ، زبانم لال ، کمی کلیشه ای است ! با آن نوع پایین دادنِ سرش و مستقیم به آدم ها نگاه کردن، با بیان خاصی که گاه شبیه نفس بیرون دادن با صدا درآوردن است و ضمن زمزمه گری و یکنواختی، با لحن تهدیدآمیز و هشداردهنده حرف می زند ، با لبخندهای مرموزش که دیگر به تصویر ماندگار استاد هاپکینز بدل شده و با گریم آشنایی که تقریباً نشانی از مژه و ابرو در صورت او باقی نگذاشته تا نگاه اش درنده تر به نظر برسد و بیشتر شبیه «مار» شود، همۀ عناصر این بازی، برای خلق تصویری از یک نابغه به لحاظ هوش و مهارت پزشکی که ضمناً آدم هم می خورد(!) به شدت همان چیزی است که هر کسی، حتی هر کارگردان و بازیگر متوسط وطنی، البته اگر در فیلمنامۀ اقتباسی اش کاراکتری با این پیچیدگی ها داشته باشد، برای بازی او به ذهن اش می رسد.
خب، با این حس تازه، طبیعی است که به هم ریختم. حال ام بد شد. از خودم می پرسیدم یعنی ممکن است زمان و به خصوص این که انبوه نمونه های بازی به نقش قاتلین بالفطره / serial killer ها، با تأثیرات آشکاری از هاپکینز و هانیبال لکتر همراه بوده اند، باعث شود که نقش آفرینی او طراوت آن سال هایش را از دست داده باشد و به نظرمان کلیشه ای بیاید؟! یعنی تکرارهای دیگران از مدل بازی هاپکینز که همین 15 سال پیش، اسکار گرفتن اش حتی در رقابت با رابرت دنیرو به نقش مکس کِیدیِ تنگۀ وحشت (مارتین اسکورسیزی، 1990) به نظر همه، منطقی بود، بازی خود او را از سکه می اندازد؟
راه حل اش همیشه دوباره دیدن فیلم است. این بار «رج» زدم و فیلم را به اتفاق شاگردانم در کلاسی دیدم. گاه این جور وقت ها یکهو چیزهایی به ذهنم می رسد که خارج از کلاس، امکان ندارد عقلم بهشان قد بدهد! و ناگهان در صحنۀ معروف ملاقات منجر به تماس لحظه ایِ انگشتان هانیبال و کلاریس استارلینگ(جودی فاستر) ، نکته را یافتم! هاپکینز همۀ آن نشانه ها و عناصر را نه فقط برای بازی به نقش یک پزشک آدمخوار، بلکه برای نمایش این که محبوب ترین کار برای هانیبال، حیرت زده کردنِ دیگران است، به کار برده؛ و اگر این مختصات نقش را درنظر بگیریم، آن انتخاب هایی که گقتم، اصلاً کلیشه ای و دمِ دست نیست. هانیبال لکتر، شاید بیش از هر شخصیت دیگری در یک فیلم فاقد فرم «مصاحبه» در تاریخ سینما، به دوربین و ما نگاه می کند و حرف می زند. او بیش از هر چیز، به یک «هیپنوتیزور» شبیه است و این را در همان صحنه که با نگاه خیره به دوربین و کلاریس، دختر را وا می دارد تا از کابوس تمام عمرش دربارۀ صدای جیغ بره های در آستانۀ کشته شدن بگوید؛ درست مثل کسی که هیپنوتیزم شده و دارد درونیات و دغدغه هایی را بازتاب می دهد که در بیداری و شرایط عادی، حاضر به طرح آنها نیست.
هاپکینز عملاً با این نوع نگاه و آن لحن هراس آور و یکنواخت فرابشری، روشی را برای بازی به نقش قاتل روانی ابداع کرد که حتی بزرگانی مثل کوین اسپیسی در هفت (دیوید فینچر،1995) هم از آن تأثیر گرفتند و این را انکار نکردند؛ اما خود هاپکینز با تأکیدی که بر تسلط یا به قول خود لکتر، «تملک» او نسبت به طرف مقابل اش در این صحنه دارد، نشان می دهد که ورای یک قاتل روانی، جنبۀ سلطه جویانه و اعجاب انگیز و هیپنوتیزوریِ هانیبال لکتر، مبنای بازی اش بوده است.