در طول چند ماه از نیمۀ دوم سال 84، ستون روزانه ای در روزنامۀ بیشتر اقتصادی "آسیا" به سردبیری علی جمشیدی و به پیشنهاد نیما حسنی نسب دبیر سینمایی آن داشتم با عنوان "بازی بزرگان"؛ که هر بار به وصف و شرح لحظه ای ویژه از نقش آفرینی یک بازیگر شاخص سینمای جهان و گاه هم ایران می پرداخت. این نوشته، یکی از آن یادداشت هاست که مانند بقیه، با وجود تلاش برای کمتر به کار بردن تعابیر تخصصی سینمایی و پرهیز از پیچیده شدن برای مخاطب روزنامه، همچنان می تواند در دل مباحث ساده و اولیۀ تحلیل بازیگری قرار گیرد.
*
*
در يکی از چندين شاهکار «کمدی رومانتيک» استاد بيلی وايلدر يعنی سابرينا (1954) ، که اگر نديده ايد خدا لذت و خنده و غافلگيری و احساساتی شدن استثنايی اش را نصيب تان کند ، دختر جوان راننده يک خانواده پولدار که اسم اش روی فيلم است، با بازی آدری هپبورن جاودانی، دلباخته ديويد (ويليام هولدن) پسر جوان و خوشگذران خانواده ارباب اش است. شوفر خانواده، دخترش سابرينا را به بهانه درس آشپزی به پاريس می فرستد تا فکر پسر ارباب از سرش بيفتد و شخصيت اش کمی «ساخته» شود. اما طبيعی است که اين اتفاق نمی افتد و سابرينا که دختر خوش لباس و حواس جمع و جذاب تری شده، تا موقع برگشتن به آمريکا مدام به فکر ديويد بوده است.
همان طور که می بينيد، داستان دو خطي فيلم می تواند خيلی از فيلمفارسی ها يا هر فيلم سخيف و جعلی ديگری در هر کجای دنيا را تداعی کند. ولی داستان کامل فيلم وايلدر و «شيوه» اجرای او از اين داستان طوری است که حتی فکر کردن به سطح نازل قصه را کفرآميز جلوه می دهد! از جمله ظرافت های اين شيوه، صحنه ای است که سابرينا بعد از مدت ها از پاريس بر می گردد و ديويد سوار بر ماشين اش، تصادفا او را در جاده بين ايستگاه و خانه اعيانی خانواده لارابی (پدر ديويد) می بيند و از فرط تعجب و جا خوردن از زيبايي سابرينا، ترمز می کند و دنده عقب مي گيرد!
خواهشمندم به جای توجه به وجوه شيطنت آميز ماجرا، به ظرايف پرداخت موقعيت و بازی آدری هپبورن دقت کنيد: بر خلاف تصور و برعکس اغلب فيلم های اينچنينی، ديويد اصلا سابرينا را به ياد نمی آورد و بخصوص اين که سابرينا از اين که ديويد او را نشناخته، اصلا ناراحت و دلخور نمی شود. اين نکته مهم، در بازی هپبورن با دقت و ريزبينی و ظريف کاری رعايت شده و لبخند های او حتی اين حس را به آدم می دهد که از قبل به اين احتمال فکر کرده. سابرينا در گذشته عادت داشت که ديويد به او به عنوان دختر شوفر خانواده، توجهی نکند و هميشه از اين قضيه غصه می خورد. اما تغييرات دوره زندگی در پاريس و اعتماد به نفسي که به زيبايی تازه کشف شده اش هم ربط دارد، حالا او را با آگاهی از واکنش بهت آميز احتمالی ديويد ، به روی صندلی کمک راننده ماشين او می فرستد وبازی هپبورن، به ويژه با شيطنتی که موقع آدرس دادن به ديويد، در چشمان اش موج می زند، اين آگاهی را خوب منتقل می کند. تسلط و آرامشی در حالت نشستن و نشانی دادن او هست که انگار اصلا از دليل جا خوردن ديويد سر در نمی آورد و بدون هيچ نوع آشنايي دادن ، خيلی عادی و راحت، فقط نشانی را قدم به قدم و پيچ به پيچ، می گويد و آخرش ديويد مات و مبهوت را با اين سوال رها می کند که «خيلی عجيبه؛ چون اينجا خونه من هم هست»!