در طول چند ماه از نیمۀ دوم سال 84، ستون روزانه ای در روزنامۀ بیشتر اقتصادی "آسیا" به سردبیری علی جمشیدی و به پیشنهاد نیما حسنی نسب دبیر سینمایی آن داشتم با عنوان "بازی بزرگان"؛ که هر بار به وصف و شرح لحظه ای ویژه از نقش آفرینی یک بازیگر شاخص سینمای جهان و گاه هم ایران می پرداخت. این نوشته، یکی از آن یادداشت هاست که مانند بقیه، با وجود تلاش برای کمتر به کار بردن تعابیر تخصصی سینمایی و پرهیز از پیچیده شدن برای مخاطب روزنامه، همچنان می تواند در دل مباحث ساده و اولیۀ تحلیل بازیگری قرار گیرد.
*
*
نمی دانم چه اصرار يا تمايلی در بين دوستان وجود دارد که می خواهند فيلم شيرين و جذاب و خاطره انگيز فرار به سوی پيروزی(جان هيوستن،1981) را به عنوان يک « فيلم فوتبالی تجاری نازل و سطح پايين »، دست کم يا ناديده بگيرند يا آن را در مقابل فيلم های جدی تر هيوستن مثل شاهين مالت ، جنگل آسفالت يا حتی فيلم آخرش مردگان ، قابل تحقير بدانند. اين ماجرا تا حد زيادی به «محتوا زدگی» رايج در فضای نقد سينمايی ايران بر می گردد و چون اين فيلم داستان پر فراز و نشيب اش درباره نقشه فرار و همزمان، مسابقه فوتبال حيثيتی بين تيم اسرای متفقين و تيم آلمان نازی را بدون اشاره و تأکيد بر تم و احساسات ضد فاشيستی بازگو و تماشاگرش را به شدت سرگرم می کند، از سوی خيلی ها دست کم گرفته می شود.
به هر حال، از جمله ويژگی های مهم و اثرگذار اين فيلم برای من که خاطره چندين بار فرار از مدرسه و سينما رفتن در زمان اکران آن در اوايل دهه 1360 خودمان را دارم، اين است که به نظرم بهترين بازی سيلوستر استالونه، بازيگر عضلانی سينمای آمريکا و سوپر قهرمان بارها تمشک گرفته فيلم های معروف راکی و رمبو، در اين فيلم هيوستن و پليس آباد جيمز منگولد «يافت» مي شود.
«هَچ» ، اسير جنگی عضو نيروی مقاومت که برای نجات و فراری دادن جمع پرتعدادی از اسرا در بين دو نيمه بازی فوتبال آنها با تيم آلمان، نقشه پر طول و تفصيلی را طراحی و هماهنگ کرده، تا فاصله بين دو نيمه آن را اجرا هم می کند؛ اما با وضعيتی که تيم و بازی پيدا کرده، يکهو همه و از جمله کلپی (مايکل کين ) مربی تيم به اين فکر می افتند که ممکن است بتوانند بازی را مساوی کنند يا ببرند. اين وسط، قيافه هچ (استالونه) ديدنی است: دارد از بی تفاوتی بقيه نسبت به فرصت عالی فرار که برايشان پيش آمده، ديوانه می شود، ولی در عين حال، بازی استالونه طوری دوگانه است که حس می کنيم حتی خود هچ هم وسوسه شده که همه آن دردسرها را فراموش کند و به زمين بازی برگردد.
خيلی ها، از جمله امير قادری که قاعدتا بايد برای اين فيلم با خاطرات و بامزگی هايش ، حسابی نوستالژيک شود، ايراد می گيرند که چطور از نيمه دوم، هچ که تا اوايل بازی حتی نمی دانست موقع کرنر بايد کنار تير دو دروازه بايستد، ناگهان به دروازه بانی در حد اليور کان (من ترجيح می دهم به عنوان مظهر مهارت، بگويم در حد رينالد داسايف) تبديل می شود؟ جواب ام اين است که به قول دوست مشترک مان، «اشتباه نکن»! اولا همه حال و لذت اين فيلم به همين است که خيلی جاها منطق علت و معلولی سينمای داستانگو را فدای لذات فوتبالی ناب مي کند(مثلا در همين مورد يا موقع گل پله با برگردان/ قيچی زدن اسلوموشن و از چند زاويه) و ثانيا بازی استالونه با مکث و ترديد و وسوسه ضد آلمانی اش در خصوص احتمال جلو گيری از برد تيم نازی ها در همان سکانس بين دو نيمه، اين عزم جزم را توجيه می کند و جا می اندازد.