در شماره 400 ماهنامه فیلم، نظرخواهی مشهور «ده فیلم برتر عمر» منتقدان و نویسندگان سینمایی بار دیگر و با فاصله ای ده ساله از نوبت قبلی نظرخواهی، توسط بهزاد رحیمیان مورخ و منتقد باسابقه گردآوری شد. او از هر کدام از نویسندگان حاضر در این نظرخواهی خواست درباره یکی از فیلم های فهرست اول ده فیلم برگزیدۀ عمرشان در این مجموعه، یادداشتی بنویسند. انتخاب نگارنده، همین متأخرترین فیلم فهرست شخصی اش یعنی «آفتاب ابدی ذهن بی آلایش» بود.
در همين پنج سال ناچيزي كه از ساخته شدن فيلم آفتاب ابدي ذهن بيآلايش بر اساس فيلمنامة معجزهآساي چارلي كافمن ميگذرد، بارها نزد خود به اين اطمينان رسيدهام كه در آن مجموعه فيلمهاي فرضي آسماني، سورهها يا آيات مربوط به عشق ميتوانست همين فيلم باشد.
از مسير اين فيلم، به آن بخش نهچندان كمشمار فيلمهاي محبوب زندگيام كه رومانس به حساب ميآيند، رجوع ميكنم و ميبينم تمامشان در يك خصلت، مشترك و همانندند: يا به لحاظ نوع نگاهي كه به مقولة رابطة عاشقانه و فراز و فرود و فرجام تلخ آن دارند، در اصل آثاري «ضد رومانس» تلقي ميشوند (نمونههاي مشخص: سرگيجه، آني هال، نامۀ زني ناشناس و در آستانۀ عاشقي؛ هر چند ظواهر اين آخري در لحظههاي پاياني روايت، به بزرگداشتي از بقاي عشق شبيه است اما به هر رو براي آن سرانجامي جز بيخبري عيني عشاق از هم نميبيند. و من متأسفانه در اين زمينه بيشتر عينيتگرا هستم تا ذهني) و يا به شكلهاي متفاوت، جايي تمام ميشوند كه تازه مرحلة ترديدهاي عاشقانه دو طرف به اتمام رسيده و «رابطه» رسماً شروع شده است (نمونههاي مشخص: عشق در بعدازظهر، دختر خداحافظي، همين آفتاب ابدي ذهن بيآلايش و مراكش).
مسئله اين است كه رومانس و دلانگيزي و دريغآميزياش به خود عشق و فرآيند عاشق شدن و تلاش براي به دست آوردن برميگردد. اما وقتي ترديدها كنار رفت و آشنايي به شناخت رسيد و «رابطه» شروع شد، ديگر عملاً كار رومانس به پايان رسيده است. رومانس، اين جا بايد تمام شود. چون اگر بخواهد بعدش را نشانمان دهد، مثلاً به يك چه كسي از ويرجينيا وولف ميترسد؟ بدل ميشود؛ يعني فيلم انتخابيام از زيرژانر «مجادلات زناشويي».
و اينجاست كه اهميت و گستردگي فوقالعادة آفتاب ابدي ذهن بيآلايش بار ديگر خود را به رخ آدمي مثل من ميكشد. اين تنها فيلمي است كه نسبت به اين آسيب عظيم كه «عشق» از مناسبات توي دل «رابطه» ميخورد، آگاهي دارد و در لحظههاي پايانياش بر آن تأكيد ميكند: جول و كلمنتاين بعد از شنيدن بدگوييهاي شديد و تحقيرآميزي كه در مؤسسة پاك كردن حافظة زير نظر دكتر ميرزواك (تام ويلكينسون) پشت سر هم كردهاند، بهشدت از هم عصبانياند؛ اما ناگهان از هم ميخواهند كه صبر كنند و بمانند و نروند و ادامه بدهند. چرا؟ به چه اطميناني؟ هيچ. هر دو ميدانند و حتي ميگويند كه باز و در مسير رابطه، ممكن است همين مهملات را پشت سر هم بگويند؛ ولي خب، چاره چيست؟ مگر ميشود به اين فكر كرد كه رابطه را شروع نكنيم يا از سر نگيريم تا عشق بتواند از گزند بحرانهايي كه بعدتر دچارشان خواهد شد، در امان بماند؟ مگر زندگي و عشق و رابطه، مثل يادداشتي درباب يكي از فيلمهاي محبوب فهرست عمرت است كه بتواني در آن چنين فرضيههاي غيرعملي دشواري صادر كني و پايش هم بايستي؟! بنابراين، ادامه ميدهيم.
اما به چه اطميناني؟ چرا آسيبي را كه ميدانيم به عشق وارد خواهد شد، هر بار باز وارد ميآوريم؟ چون... بهتر است از خودم چيزي نگويم كه بيشتر برايم دردسر شود. وودي آلن از زبان آلوي سينگر در مونولوگ پاياني يكي از همين رومانس/ضد رومانسهاي فهرست محبوبهايم، جوابي ازلي/ابدي داده: «چون به تخممرغهاش احتياج داريم»! البته تا فيلم را بارها نديده و نجويده باشيد، در يك جمله مفهومش برايتان روشن نخواهد شد. ولي واقعاً جواب نهايي، همين است.