در پایان سال 2010 میلادی، مجله دنیای تصویر در نظرخواهی مفصلی به کوشش مانی باغبانی، نظرات منتقدان دربارۀ بهترین فیلم های دهۀ اول قرن بیست و یکم (2000 تا 2010) را گردآوری کرد و در حاصل جمع آراء، فیلم «آفتاب ابدی ذهن بی آلایش» که در ایران گاه با عنوان «درخشش ابدی یک ذهن پاک» هم شناخته می شود، بر اساس فیلمنامۀ بدیع چارلی کافمن، به عنوان بهترین فیلم این دوران انتخاب شد. این مطلب در همان مجموعه برای بازشناسی این فیلم نوشته شد.
***
زماني محسن مخملباف گفته بود كه مطمئن است اگر خداوند ميخواست در اين زمانه پيامبري برگزيند، به جاي كتاب آسماني به او يك يا چند فيلم ميداد تا در همان جايگاه كتاب، نيك و بد جهان و جهانيان را به آدميان منتقل كند. حالا من هم عرض می کنم که پیش خودم مطمئنم اگر بنا بود این مجموعه فیلم های فرضی از دل خیالات ما به عالم واقع انتقال یابد، آیات مرتبط با «عشق» و روابط عاشقانه در آن، می شد همین فیلم آفتاب ابدی ذهن بی آلایش. این که این فیلم در فهرست فیلم های روز (دهۀ اخیر) محبوب منتقدان همچنان فیلم بین و فعال و پیگیر این دوران، بیش از همۀ نام های دیگر تکرار شده، از سویی نوید پیروزی هر چند موقت جلوه های سینمایی بدیع و ذهنی و خیال انگیز بر واقع گرایی سرراست و سادۀ سینمای معمولاً تک خطی و تک لایۀ محبوب ناقدان ایرانی دوره های قبل تر را می دهد و از سوی دیگر، نشان می دهد که رومانس به عنوان قالبی فراتر از ژانر برای خلق آثار سینمایی، اگر با بداعت و طراوت همراه باشد، همچنان دل غیراحساساتی ترین دستۀ تماشاگران سینما یعنی منتقدان فیلم را که به منطقی فیلم دیدن و عبوس بودن و بیش از حد متر و معیار داشتن مشهورند، می برد.
اما به عنوان فیلمی دربارۀ یک رابطۀ عاشقانه، آفتاب ابدی ذهن بی آلایش که کاش اسمش از این عبارت غریب لا به لای سطور یک شعر الکساندر پوپ - که مری (کریستن دانست) در فیلم می خواند- نمی آمد و نام ملموس تری می داشت، نه تنها رویاهای شیرین رومانتیک نمی بافد، بلکه شبیه هیچ فیلم دیگری که دربارۀ یک رابطۀ عاشقانه باشد، نیست. بزرگ ترین و دریغ انگیزترین رومانس ها از گذشته های دور تا این دهه های اخیر، البته همواره سیری نامعمول برای فواصل و گسست های رابطه طراحی می کردند. در سرگیجه هیچکاک، بیش و پیش از آن که «رابطه» میان اسکاتی (جیمز استیوارت) و جودی بارتون (کیم نواک) شروع شود، عشق سودایی اسکاتی به توهم جذاب و رمزآمیزی به نام مادلین (باز هم کیم نواک) در نظر بیننده ماندگاری می یابد و با آن که مادلین خیالی بیش نیست و جودی واقعی است، بیننده رابطۀ اسکاتی و جودی را «بدل» ناکامل و کم رمقی از عشق اسکاتی مبهوت و حیران به مادلین اثیری می انگارد. در پاریس-تگزاس وندرس، آن چه که تراویس (هری دین استنتون) حالا و در زمان حال جسته و یافته، فراتر از عشق منجر به سرخوردگی اش نسبت به جین (ناستازیا کینسکی) در گذشته، او و ما را به نوعی مفهوم عرفانی بی نیازی از معشوق و دستیابی به خود جوهرۀ عشق می رساند. یعنی هر گاه متفیزیک و عالم معنا بیش از آن حد و سطح معمول و آشنا که در مناسبات عاشقانه در سینما دیده ایم، سایۀ خود را به جهان رومانس ها افکنده است، یا به عرصۀ اوهام بشری یا با عرفان و دست کم شهود، پیوندی داشته.
اما در آفتاب ابدی ذهن بی آلایش که حتماً در کنار رومانس، «فانتزی» هم به حساب می آید و در کنار سایر تجربه های دیوانه وار و بدیع و بی مشابه چارلی کافمن فیلمنامه نویس در بازی با خیالات ناممکن – بیش از بقیه، جان مالکوویچ بودن که او برای اسپایک جونز نوشت و سینکداکی، نیویورک که خودش ساخت- سیر غریب رابطه از مفهومی بسیار عینی می آید که همۀ ما بارها در زندگی و روابط مان به آن فکر کرده ایم: این که جول بَریش (جیم کری) و کلمنتاین کروژینسکی (کیت وینسلت) هر کدام دیگری را از ذهن و حافظۀ خود پاک می کنند. در چالش با خاطرات معمولاً فراموش نشدنی هر رابطه که طبعاً و طبق ذات نهایت گرا/extremist روان و عواطف بشری، یا خاطرات بسیار خوب و دلپذیرند و یا خاطرات بسیار دردآور و بد، ما بارها آرزو کرده ایم که کاش می توانستیم همه را از یاد ببریم. در صحبت از آفتاب ابدی ذهن بی آلایش هر بار که به این جای بحث می رسم، نزد خود می اندیشم که انگار ایدۀ اولیۀ این قصه که کافمن به اتفاق میشل گوندری کارگردان و همکار دیگرشان پی یر بیسموت نوشته اند، از دل دیالوگی از یک شاهکار رومانتیک/ضد رومانتیک دیگر یعنی آپارتمان بیلی وایلدر برآمده: خانم فرَن کیوبلیک (شرلی مک لین) وقتی از سی.سی باکستر (جک لمون) می شنود که دکتر گفته دو سه روز طول می کشد تا تأثیر آن همه قرص که خورده از معده اش خارج شود، آرزو می کند ای کاش چیزی بود که می توانست به همین صورت و به همین سرعت، خاطرات یک آدم و یک رابطه را از ذهن آدمی بیرون کند. موسسۀ عجیب و خیالی لاکونا در فیلم گوندری و کافمن که دکتر میرزواک (تام ویلکینسون) به راه انداخته و اداره اش می کند، تجلی و تحقق همان «چیزی»ی است که فرَن در فیلم وایلدر و دایموند آرزو می کرد. اما آیا عشق و رابطۀ عاشقانه بدون خاطراتی که از ان به جا می ماند، معنایی خواهد داشت؟ اگر قرار باشد امروز عشق بورزیم و فردا این توانایی را بیابیم که مطلقاً فراموشش کنیم، به آن چه در امروزمان می گذرد آیا می توانیم نام عشق بدهیم؟ یک فیلم مهم دیگر همین دهه یعنی ممنتو/یادگاری کریستوفر نولان هم به شکلی که متناسب با قالب ژانری اش یعنی نئو نوآر/ تریلر روانی است، همین پرسش را مطرح می کند. لنی/ لئونارد شلبی (گای پی یرس) قهرمان آن فیلم هم در تمنای این بود که به یاد بیاورد تا بتواند ثبت کند. اما مشکل حافظۀ کوتاه مدت او این بود که مدام باید اسامی و تصاویر را ثبت می کرد تا شاید بتواند بعداً به یاد بیاورد.
این وارونه شدن کاربرد حافظه و آن چه می خواهیم به خاطر بسپاریم، در آفتاب ابدی ذهن بی آلایش نیز با کنش ساختاری بسیار کلیدی و غریبی که کافمن و گوندری هم در روایت و هم در دکوپاژ اختیار کرده اند، به گونه ای حتماً ژرف تر از فیلم جنایی جذاب نولان روی داده است: این پرسش که آیا عشق منهای خاطره حیات و معنایی دارد یا نه، رفته رفته در این مفهوم معکوس استحاله می شود که حتی اگر تمام خاطرات و تکیه به آنها را هم از بین ببریم، آیا آدم های درگیر یک رابطۀ عاشقانه دوباره عاشق هم نمی شوند و حتی بی آن که گذشته یادشان بیاید، دوباره شروع نمی کنند؟ جول و کلمنتاین در فیلم چنین می کنند و ما در پایان روایت – اگر بینندۀ دقیقی باشیم، در همان دیدار اول و اگر به شیوۀ معمول فیلم ببینیم، در دیدارهای دوم به بعد- به روشنی درمی یابیم که آشنایی آن دو در آغاز فیلم، دومین باری است که مثل دو غریبۀ محض با هم آشنا می شوند؛ و تقدیر شگفتی که کافمن و گوندری در دنیای مخلوقات شان رقم زده اند، چنین است که باز در همان ساحل مونتاک هم را ببینند. یکی تلقی عوامانه می تواند ماجرا را مثلاً به سلیقۀ هر یک از این دو آدم نسبت دهد که باز همانی را می پسندند که مدتی پیش انتخاب کرده اند و دوستش داشته اند (!) اما آن عنصر ساختاری مهم که گفتم کلید روایت و دکوپاژ فیلم است، مفهوم «احیاء عشق» حتی در کوران حادثه ای چون حذف خاطرات رابطه را منتقل می کند.
آن عنصر دقیقاً چیست؟ هر کدام تان که این نوشته را می خوانید و آفتاب ابدی ذهن بی آلایش را دیده اید، لحظه ای بکوشید تصاویری از این فیلم را مجسم کنید. چه به یادتان می آید؟ آیا جز این است که تصویر چیره و غالب فیلم در حافظۀ بصری هر بیننده اش، آن شکل عجیب پرداخت خاطرات گذشته است که از میان به دو نیمۀ با کلمنتاین و بی کلمنتاین تقسیم می شوند؟ آیا چیزی جز این یادتان می آید که در خانه، در کتابخانه، در آن ویلای ساحلی در مونتاک، روی دریاچۀ یخزده چارلز در بوستون، یک خاطرۀ زیبا ناگهان با ناپدید شدن کلمنتاین یا دور شدن تدریجی او به شکل سر خوردن روی یخ، به حیرت و فریاد و ناباوری و سراسیمه دویدن جول برای برگرداندن او به آن خاطره می انجامد؟ آن جا که برای من یکی از بهترین سکانس های تاریخ سینماست و جول در جواب کلمنتاین که از کودکی فکر می کرده قیافۀ زشتی دارد، ده ها بار می گوید «تو خوشگلی» و حتی در زیر چتر کم نور پتوی رنگ و وارنگ هم کلمنتاین به دلیل پاک شدن این خاطره با تجهیزات دکتر میرزواک ناگهان ناپدید می شود و بعد جول رو به آسمان/ میرزواک/ خدا فریاد می زند که «توروخدا متوقفش کن» و التماس می کند که بگذارند دست کم «این یک خاطره» را برای خودش نگه دارد، سینما به معجزه ای می رسد که من یکی هرگز مفهومش را در محدودۀ زبان و ادبیات درک نکردم: در مطالۀ زبان اگلیسی و برخی زبان های اروپایی دیگر، صیغه ای ازافعال را برای ما صرف می کردند تحت عنوان «آینده در گذشته». نشانه اش در انگلیسی فعل کمکی would و همتایانش بود و پاسخ دادن به سؤالات گرامری مربوط به صرف آن یا سؤالی و منفی کردنش یا شکل جمله های شرطی نوع دوم که در بخش جواب شرط با این فعل ساخته می شدند، چندان پیچیده نبود. اما ما فارسی زبانان که هم به لحاظ زبانی و هم از حیث مفاههیم جاری و جا افتاده در روانشناسی اجتماعی مان تمام زمان ها را به طور عینی و مشخص از هم تفکیک می کنیم و در این زمینه به طرز بیرحمانه ای واقع گراییم، هرگز درنمی یافتیم چه طور می شود صیغه ای برای صرف افعال داشت که احتمال اتفاق افتادن عملی در گذشته را به همان سیاقی درنظر می گیرد که گویی هنوز آینده ای است که در راه است و هنوز نرسیده. فیلم آفتاب ابدی ذهن بی آلایش به طور عینی و عملی، زمان آینده در گذشته را صرف می کند: ما هر خاطرۀ گذشته را وقتی می بینیم که در زمان حال توسط میرزواک یا وردست وفادار او استن (مارک روفالو که این روزها با جزیرۀ شاتر و بعد از زودیاک و انبوهی فیلم دیگر، به رکورددار حضور در نقش های مکمل برخی از مهم ترین فیلم های دهه تبدیل شده است) از حافظۀ جول پاک می شود. اما در دل خود خاطره، جول و کلمنتاین از جایی به بعد (درست از همان خاطره ای که گفتم جول آرزوی پاک نشدن اش را فریاد می زند) می کوشند از میدان دید تجهیزات پاک کننده بگریزند و خاطره ها را حفظ کنند. آنها حتی برای بالا بردن امکان موفقیت شان، به دل خاطراتی می روند که تنها متعلق به جول و از جمله، بخشی از کودکی اوست و اصلاً در واقعیات گذشته، کلمنتاین در آنها حضور نداشته است! به تعبیر دیگر، آنها می کوشند «آیندۀ» تازه ای برای «گذشته» بسازند و طوری در خاطره دخل و تصرف کنند که نشود حذفش کرد.
نکتۀ اصلی در این است که به یاد بیاوریم خود جول از میرزواک خواسته و حتی برای این خدمات، پول پرداخت کرده تا کلمنتاین را از حافظه اش پاک کنند؛ و اساساً این کار را بعد از آن که کلمنتاین او را از حافظه اش پاک کرده، انجام داده است. پس این فریادها و گریزها در اصل نه از چنگال مؤسسۀ لاکونا و میرزواک، بلکه از دست خشم خود جول و کلمنتاین دارد اتفاق می افتد. بزرگ ترین تمثیل نهان در دل آفتاب ابدی ذهن بی آلایش همین است که میرزواک اصلی در وجود هر کدام از ماست. ما که ناگزیریم بعد از اتمام هر رابطه، تا بیشترین میزان توان مان، خاطراتش را از ذهن مان دور نگه داریم. این را در جایگاه لازمۀ ادامۀ حیات عاطفی و حتی فیزیکی مان لازم داریم. اگر بخواهیم شعارهایی با این مضمون بدهیم که من یکی فرق دارم و می کوشم هر رابطه را با پررنگ ترین ارجاع ها به خاطراتش مدام به یاد بیاورم، بی شک دروغ گفته ایم و اگر چنین اتافقی در موردی رخ دهد، حتماً دلیلش آن است که هنوز و به شدت خوهان ازسرگیری آن هستیم؛ پس عملاً در ذهن مان به پایان نرسیده است. می توانستیم بگوییم فیلم کافمن و گوندری هم دربارۀ چنین آدمی است. ولی شدت طاقت و پیشروی آنها در از بین بردن تمام نشانه های رابطه و «به پایان رساندن» آن در نوبت اول، این گمان را نقش بر آب می کند. سرانجام در پایان شب حذف خاطرات، میرزواک و استن خواسته و سفارش خود جول را عملی می کنند و کلمنتاین را یکسره از خاطر او پاک می کنند. وقتی درست صبح روز بعد او کلمنتاین را می بیند و با سرخوشی و شوخ طبعی دختر، جلب او می شود، این از سر گرفتن رابطه ای که هنوز برایش دلپذیر بوده، نیست. این، رابطه ای دیگر است. اما برای ما که گذشتۀ هر دو را می داینم، این هم به معنای پیرزوی عشق بر همۀ پیرایه هایی که حتی خودمان می چینیم است و هم مترادف با تداوم و نامیرایی خاطرات رومانتیک. در شاهکار محبوب دیگرم از دل زیرژانر همیشه شیرین کمدی رومانتیک یعنی دختر خداحافظی که مثل همین آفتاب ابدی ذهن بی آلایش بیشتر اثر نویسنده اش نیل سایمون است تا کارگردانش هربرت راس، زن/ پولا مک فادن (مارشا مِیسون) به مرد/ الیوت گارفیلد (ریچارد درایفوس) می گوید «می شه خواهش کنم دیشبو فراموش کنی؟»؛ و مرد با نگاهی جدی و حتی تلخ پاسخ می دهد: «یه کمی دیر شده؛ من دیگه اونو وارد خاطراتم کردم». از آپارتمان تا دختر خداحافظی تا پل های مدیسون کانتی کلینت ایستوود، رومانس های بزرگ همواره خواسته اند یادمان بدهند و یادمان بیاندازند که آن چه از متن عشق به دل خاطرات می رود، دیگر از بین نمی رود. آفتاب ابدی ذهن بی آلایش که فیلمنامه اش نه فقط به مفهوم اریژینال/ اصیل بودن بابت غیراقتباسی بودن، بلکه به معنای واقعی صفت اریژینال/ بی مشابه، به شایستگی اسکار فیلمنامۀ تألیفی سال 2004 را از آن چارلی کافمن دیوانه و نابغه کرد، همین ایدۀ یک سطری آن رومانس ها را به بلندای یک فیلم کامل، گسترش داده است.