مستند «کودک-سرباز» ساختهی پگاه آهنگرانی تصویری از اعزام و حضور انبوه نوجوانان و کودکان به جبهههای جنگ ایران و عراق ارائه میدهد و همزمان با سالگرد شروع این جنگ در انتهای تابستان ۱۴۰۳ از شبکهی بیبیسی فارسی پخش شد.
**
البته که «کودک-سرباز» (که درستتر میدانم اسمش را این طور بنویسیم تا یکی بودن کودک و سرباز، روشنتر باشد) مستند دقیقیست. مصاحبههایش با سه مرد ِ دارای سابقهی حضور در جبههی جنگ ایران و عراق در سالهای نوجوانی را با تصاویر آرشیوی دیگر «تزئین» نمیکند. بلکه از تقطیع تکههای تلویزیونی آن زمان با حرفهای این سه مرد، بهرهی تاریخی میبرد. مثل تصاویر دعا خواندن و اطوار عرفانی در جبهه که اوج شستشوی مغزی بچههاست. یا آن تکهی «روایت فتح» که با توصیف درخشان جواد اکبرِین، ذات این تنها میراث مثلاً «فرهنگی» برجای مانده از مرتضی آوینی در مسیر تحمیق مخاطب را برملا میکند: جایی که جان دادن یک نوجوان در جبهه جلوی دوربین «روایت فتح» رخ میدهد ولی گفتار متن ِ به اصطلاح احساسی و بچهگولزن آوینی، نوجوان (حمید) را در حال معراج به آسمان اول (!) وصف میکند و تصویر هم به اجرام آسمانی کات میشود!! این تصاویر، فقط شاهد آوردن از آن چه صدا و سیما و آموزش و پرورش ِ دوران تباه جنگ را از خود انباشته بود، نیست. بلکه کارکردی روانشناختی در قبال نسل کودک/نوجوان آن دوره دارد و همچون نوعی «ریشهیابی اجتماعی» عمل میکند.
اما بحثم فقط این نیست که "کودک-سرباز" روایت و روند خیلی منسجمی دارد. (اساساً هر چه زمان بیشتری از شروع و تداوم "زن زندگی آزادی" میگذرد، معیارهای صرف نقد سینمایی برای تحسین یا تخطئهی فیلمهای ایرانی و دربارهی ایران، به نظرم حقیر و ناکارآمد میآید. در کنارش باید دید فیلم، کجا میایستد و به قول ما گیلکها "کو طرف غش کونه/کدام طرفی غش میکند"). از این جهت، برای تشخیص اثربخشی این فیلم، تصادفاً تماشاگر مناسبی به شمار میرفتم: یکی از سه مردی که تجربههای خود از کودک-سربازی را روایت میکنند، دوست و معاشرم است ولی از جزییات حسی و انسانیای که میگوید، یکسر بیخبر بودم. آیا این به معنای غفلت از احوال دوستم بود؟ آیا برعکس، نشان میداد که حریم خصوصی و فردی او را خوب رعایت کردهام و در خاطراتش از جنگ، کنکاش/فضولی نکردهام؟ این بخش، هر چه قدر هم در به جا آوردن آداب رفاقت مهم باشد، در بحث از تأثیر فیلم، مهم نیست. رضا شکراللهی ِ تصویرشده در فیلم، متعلق به فردیت ِ خود رضاست و متعلق به جهان فیلم است. یعنی بیرون از دل و ذهن رضا و بیرون از دنیای فیلم، روا نیست که دنبالش بگردیم. حق نداریم. این حق را فقط همان مشاوری دارد که خود رضا اواخر فیلم میگوید کمکش کرد تا با این گذشته کنار بیاید و پلاک را به گردن بیاندازد. باقی آدمها فقط در صورتی که فرد خودش بخواهد آن بخش از درونیات و خاطراتش را بازگو یا بازنمایی کند، میتوانند مخاطبش باشند.
مستند "کودک-سرباز" در جریان این بازگویی، یکی از قابلیتهای اصیل ولی دیریاب سینما را سفت و سخت، به اثبات میرساند: قابلیت ِ تراپی. چرا بهش میگویم دیریاب؟ چون تا اواخر قرن اول بعد از پیدایش سینما، هرگز در جایگاه یکی از کارکردهای فرآیند فیلمسازی، حرفش نشده بود و وقتی هم در شرح کار مثلاً اینگمار برگمان یا وودی آلن یا عباس کیارستمی (این سومی، بیشتر در "طعم گیلاس") گفته و نوشته شد که "سینما برایش ابزار تراپی بود"، مهم این بود که کارگردان، یک نگرانی عمیق خودش را فیلم کند تا از آن رها شود. اما این که دوربین/فیلم، این کار را برای پرسوناژهای انسانیاش بکند، از آن خصلت دیریاب شبه تراپی هم کمیابتر است.
به گمانم حال سه مرد و میزان برونریزی هر کدامشان در برابر دوربین، خوب نشان میدهد این رهایی را در اعتماد به مصاحبهکننده و نسبت به دوربین فیلم، پیدا کردهاند. اما اصل تأثیر مورد نظرم باید بعد از پخش فیلم خودش را آشکار کند: آیا هر سه نفر آنها با همگانی شدن روایتشان اندکی آرام نگرفتهاند؟ مگر بیان درد به نیت درک شدن، دوای هر درد هر آدمی نیست؟ آیا درست ساخته شدن یک فیلم و همسویی و همگنی اجزای گوناگونش، این حس درک شدن را در آدمهای فیلم تقویت نمیکند؟ آن جا که آدمها از حالشان در زمان اعلام پذیرش قطعنامهی آتشبس توسط جمهوری بچه-صفت و لجباز اسلامی میگویند، آن طور که با وجود "مخالفت" امروزشان با روایت رسمی از جنگ در قالب شعارزدهی "دفاع مقدس"، پرهیزی ندارند از این که بگویند خبر صلح، دلسردشان کرد، اوج این درک فیلم در بها دادن به درک شدن آنان را مییابیم. اما در ادامه که فیلم به "بعد از جنگ" اشارهوار میپردازد و هر سه (بیشتر رضا) میگویند که برای برگشت به جامعهی شهری، چه قدر ناآماده بودند، این که چرا آن زمان و در بازگشت، به درستی درک نشدند به پایانبندی شایستهای برای فیلم بدل میشود.
فرناز قاضیزاده در مقدمهی مصاحبهی دیگری با رضا شکراللهی بعد از پخش "کودک-سرباز"، گفت این مستند به وضعیت آنان در برگشت به جامعه و از جمله، شکاف در تحصیلاتشان نپرداخته و این مصاحبه بناست چنین کند. ادامهاش را هنوز ندیدهام. نمیدانم به اندازهی این فیلم، دوستش خواهم داشت یا نه. مصاحبهی توی دل یک مستند با مصاحبهی یک شبکهی خبری، تفاوت ماهوی دارد. مسئله فقط آمدن موسیقی روی تصاویر و کات شدن به تصاویر بهدردبخور دیگر در مستند و نیامدنش در گفتگوی تلویزیونی نیست. بلکه آن چه در فیلم شکل میگیرد، اگر مثل "کودک-سرباز" از ابعاد قالب "کلههای سخنگو" فراتر برود، نوعی خلق شخصیت است. رضا شکراللهی ِ توی فیلم، یک کاراکتر سینماییست. وقتی از دریچهی آن پنجرهی سمت چپش به دوردست نگاه میکند تا سنگینی ِ خاطراتش از جنگ و حضور نابهجا در آن را تاب بیاورد، من با آن که جای آن پنجره را در خانهاش میشناسم، از واقعیت روزمرهی او فاصله دارم. چون دارم یک پرسوناژ را در دل روایت فیلم دنبال میکنم تا ببینم از کجا به کجا میرسد. در گفتگوی تلویزیونی اما پردازشی در کار نیست. خود آدم است با آمبیانس واقعی و روزمره. هر میزان موفقیت گفتگوکننده و صداقت طرف گفتگو، مانند یک فیلم، "پرسوناژ" شکل نمیدهد. هرچند میتواند اطلاعات مفیدی انتقال دهد که در این مورد، در نقش تکملهای بر "فَکت"های مستند پگاه آهنگرانی پدیدار شود.
در توضیح تفاوت گفتگوهای توی فیلم و شبکهی بیبیسی، کوشیدم اعتبار ساختار سنجیده در مستند را یادآوری کنم؛ حتی اگر مستندی تلویزیونی و بهرهمند از تصاویر فراوان آرشیوی و برنامههای تلویزیونی باشد، دارد در دل یک ساختار مستحکم سینمای مستند، شخصیت خلق میکند. در این مسیر، برایم به طور همزمان دلانگیز و دلخراش بود که در بین گفتگوهای تلویزیون جمهوری اسلامی با کودکان در جبههها، تنها کسی که دو بار حضور داشت، یک پسربچهی سر و زباندار و ریزنقش رشتی بود. با دیدن عینک تهاستکانیاش به این فکر کردم که خانوادهاش و بزمجههای مسئول اعزام که بالأخره با هر میزان خودجوش عمل کردن، یک جایی دُمبشان به دُمب نظام گره خورده بوده، چطور گذاشتهاند با آن شرایط بینایی، به جبهه برود. با شنیدن این که یک بار میگوید ۱۳ ماه است در جبهه است و قبلاً زخمی شده و برگشته و دوباره به جبهه آمده، ناسزاهایی آکنده از حرف "ک" نثار تمام دستدرکاران بازگشتش به جبهه کردم. با مصاحبهی دیگرش که این بار میگوید ۱۵ ماه است در جبهه است، بر سر بیمو و بیحفاظم کوفتم و با شنیدن دعایش برای خمینی در قالب تنها آرزویی که داشته، پوزخندی زدم. چون همیشه معتقد بودهام خمینی بعد از پذیرش صلح، انگیزهی کافی برای ادامهی زندگی نداشت و به واقع هم کمتر از یک سال بعدش به قول حمید هامون، ریق رحمت را سرکشید.
اما آرزوی من یکی این بود که این یکی هم پیدا میشد و جلوی دوربین فیلم مینشست! به این فکر کنید که سن و سال این بچهها طوری بود که حتی استفاده از عبارت "آرمانباختگی" برای حس تخمیای که الان دربارهی جبهه رفتن ۴۰ سال پیششان دارند، خندهآور است (مورچه چیه که کله پاچهش باشه! آن سن و سال و «آرمان»؟!). میزان هوایی شدنشان بر اثر شستشوی مغزی و اداها و ادعاهای شبهمعنوی جمهوری اسلامی و امثال آوینی و خود خمینی و برنامههایی مثل "جنگ جنگ تا پیروزی"، طوری بود که مسئول هیچ یک از کلماتی که جلوی دوربینهای خبری زمان جنگ میگفتند، نبودند.
در کنار تمام آن چه در "کودک-سرباز" مایهی بهت و اسف میشود، این یکی را اگر نگویم، خواهم ترکید: این که فقط وقاحت ِ آمیخته به بلاهت، از نوع نایابی که در سیستم پروپاگاندای جمهوری اسلامی میشناسیم، ممکن است باعث شود که تلویزیون رسمی یک کشور، آشکارا تصاویر و حرفهای کودکانی که به جبههی جنگ برده را نشان دهد! بر خلاف قوانین داخلی خودش و در حالی که در دنیا به منزلهی "جنایت جنگی"ست!
بله، تعجبی ندارد. این همان صدا و سیماییست که گفتگو با آن خانم طفلکی فریبخوردهی ذوب در ولایت را برای إصرار به محبوبیت رهبرش نزد مردم، پخش میکرد. همان که در یک نمایشگاه قرآنی، غرفهی "مستضعفی" داشت. میدانم که بیشترتان احتمالاً نسخهی دوبلهی آن را دیدهاید که میخواست مناطقی از "آقا" را بخورد! اما من اصل گفتگو را هم بارها دیدهام. میزان قربانصدقه رفتنش فرقی با نسخهی شوخی ندارد. به همان اندازه باورنکردنیست که تلویزیون حکومتی یک کشور، آن را چنین حقارتبار از شبکهی سراسری خود پخش کند. پس به جای تعجب از پخش آن همه گفتگو با بچههای حاضر در جبههها، به کره شمالی سلام کنید!