این یادداشت با عنوان فرعی «سفر به چزابه، کارنامه ملاقلی پور و سینمای جنگ» به چاپ رسید.
*
البته سفر به چزابه فینفسه فیلمی استثنایی است. ولی بازتاب جنبههای «استثنایی» آن، برای من از یک نظر گستردهتر مینماید. بر سر موضع و احساسم نسبت به این فیلم در قیاس با فیلم دو سال قبل ملاقلیپور، اتفاقی افتاد که در دوران نقدنویسیام برای نخستین بار روی میداد: اینکه نقدی منفی و صریح و تند در رد فیلمی از فیلمسازی بنویسم و یکی دو سال بعد، یکی از دو فیلم بعدی او را از هر حیث چنان دوست بدارم که (فقط تاکنون) دو بار مرا به نگارش نوشتههای تحسینآمیز وادارد. باور کنید که این واقعاً تقصیر حقیر نیست. فاصلۀ پناهنده و سفر به چزابه، همانقدر نجومی و غیرقابل اندازهگیری است که فاصله چزابه و تمام فیلمهای متقدم و متأخر سینمای جنگی به اصطلاح «متفاوت» ایران.
مگر در کل تاریخ سینمای ایران، چند فیلمساز جرأت کردهاند که به وادی نامکشوف «بازی با زمان» قدم نهند و - مهمتر آنکه - چند فیلم توانستهاند از این عرصه، سرافراز برون آیند؟ مگر فیلمسازی که سقف دقت و توجهش به فرم و عناصر فرمال خاص، صحنههای پایانی مجنون و صحنۀ آغازین خسوف بود، ناگهان چقدر پیش میرود و چقدر صعود میکند که ساختاری چنین پیچیده، چنین نظم یافته و چنین بکر برای اثر بس شخصی و جسورانۀ خویش بیندیشد؟ مگر عناصر سادهای چون استفاده از سیم خاردار (به صورت فلو و در پیشزمینۀ تصویر فوکوس رزمندگان در لانگ شات)، یا ترکیب دلنشین یک موسیقی ساده و کوتاه با تصاویر اسلوموشن دویدنها و فریادبرآوردنها تا چه حد کشش و گیرایی و جاذبه دارنند که بارها و بارها به کار میروند و باز اینگونه بدیع جلوه میکنند و حتی لحظهای به احساس کسالت و تکرار نمیانجامند؟ مگر در پیمودن طریق «جسارت»، تا کجا میتوان پیش رفت که فرماندۀ یک لشگر شکستخورده و زخمی و خونین، از یکسو قهرمانانه پیکر مجروح خود را با تکیه بر یک تانک سرپا نگه دارد و از سوی دیگر، صریحترین عبارات را در وصف موقعیت خود و همرزمانش بازگوید؟ «چه از مرگ بترسیم و چه طالب زنده ماندن باشیم، راه گریزی نیست. همه رفتنی هستیم.»
میدانم که با دیدن چندین بارۀ سفر به چزابه، جواب همۀ این پرسشها را خواهم یافت: «آری، این فیلم ثابت میکند که تمام اینها ممکن و شدنی است.» ولی تجربه نشانم داده که به محض ترک سالن سینما، دوباره همان سؤالهای ناباورانه از دور سوسو میزنند. هر کاری میکنم، باورم نمیشود که خلق این «آپوکالیپس» تمامعیار و کابوسگونۀ سینمایی را ملاقلیپور به این سادگی و با این میزان کمالگرایی به انجام رسانده است. قدرت کارگردانی و فضاسازی این فیلم، با هیچ معیار و محک اینجایی و امروزی قابل باور و قابل قیاس نیست. ظاهراً همۀ تلخاندیشیها و بدبینیها، نشان از فیلمی ضد جنگ دارند؛ ولی تأثیر مثبت و انسانی هر جراحت و هر شهادت، آنچنان عمیق و پایدار در ما به جا میماند که بیشتر از هر فیلم آرمانگرایانۀ جنگی، شجاعتها و ایستادگیها و فداکاریهای رزمندگانمان را بستاییم. ظاهراً پیچیدگی فرم روایی فیلم بیش از آن است که بتوان توقع همسویی احساسهای مخاطب عام با شخصیتها و درگیری ذهنی او با کنشها را در سر پروراند؛ ولی تماشاگر چنان محو و مبهوت فیلم میشود و چنان بدون وازدگی و اعتراض و ترک سالن، پا به پای مسافران چزابه پیش میرود که انگار هیچ جنبۀ غیرمتعارف و خاصی در بین نیست. ظاهراً باید حاج حسن را باعث و بانیِ قربانی شدنِ آن همه جوان جنگجو قلمداد کرد؛ ولی منطق استدلالی او، شیوۀ مقاومتش و اصرار شخصیاش در ایستادن تا لحظۀ آخر، ما و همۀ زیردستانِ لب به اعتراض گشودهاش را مجاب و خلع سلاح میکند و او را در نظر ما همانگونه مینمایاند که به چشم وحید: برخوردار از شخصیتی سترگ و بااراده و خستگیناپذیر که رابطۀ بیشتر سربازانش با او، به نسبت مرید و مراد میماند. ظاهراً عوامل چندان محبوب و مشهور و تماشاگرپسندی در ساخت فیلم دست نداشتهاند؛ ولی بازی حبیب دهقاننسب در نقش همین حاج حسن، با آن نعرههای از ته حنجره گرفته، آن نگاههای هم سرشار از تعصب و هم وامانده از فرط ناگزیری، و آن عرقریزانِ سخت فرسایندۀ چهره و موهایش، چنان شگفتانگیز و مرعوبکننده است که جایی برای تردید در درستی تمام انتخابهای فیلمساز باقی نمیگذارد. ظاهراً هرچه هست، همان امکانات فنیِ ناچیز و محدود تمام فیلمهای مشابه ایرانی است؛ ولی نما / فصلهای فرهاد صبا، طراحی صحنۀ خندق پر از زخمیها، نورپردازی آن عصر دلگیر و خفۀ پایان بخشِ فیلم، و ضرباهنگ واقعاً عجیب و طوفانی و برقآسای تدوین، حتی از ساختههای حمایتشدهترین و پرامکاناتترین فیلمسازان این عرصه چنان فراتر میرود که نمیتوان دلیل روشن و قابل قبولی برای توجیه آن یافت.
خیر. بهتر است خیال خودم را راحت کنم. بنده شخصاً نمیتوانم هیچ کدام از این شگفتیها و برجستگیها را باور کنم، مگر میشود؟ نه، حتماً توهمی در کار است. در بحبوحۀ اوجگیری حماسۀ تراژیک چزابه، علی میگوید: «اگه اینا خوابه، برای من مثل یک کابوسه»؛ و وحید پاسخ میدهد: «اگه خواب باشه، من نمیخوام بیدار بشم.» حرف آخر حقیر در مورد فیلم ملاقلیپور هم همین است: اگر دیدن فیلمی در حد سفر به چزابه در ایران سال 1375 یک خواب است، من نمیخواهم از این خواب بیدار شوم.