شیوه های دم دستی نقد، «پذیرایی ساده» را به دنیای آثار میشائیل هانکه و به ویژه دو نسخۀ فیلم «بازی های خنده» آور او پیوند داده است. اگر از مرحلۀ محبوب نقد سطحی یعنی مچ گیری و طرح احتمال الگوبرداری فیلمسازی از فیلمساز دیگر فراتر رویم، در مورد «بازی های خنده آور» بحثی وجود دارد مبنی بر این که دلیلی جز سادیسم محض برای رفتارهای جنون آمیز دو پسر شریر و – برخلاف تصور- سراپا سفیدپوش نمی توان یافت؛ و این ویژگی، دستاوردی جز همان ایدۀ آشنای «شر بر همه جا چیره شده» برای درونمایه های فیلم هانکه باقی نمی گذارد. مانی حقیقی با آن که علاقه مند و ستایشگر جدی هانکه است، این دو - درواقع، یک – فیلم را به همین چوب می راند. پرسش منطقی در امتداد این مسیر، می تواند این باشد که دلیل رفتارهای غریب و عمداً بیمارگونۀ دو شخصیت کاوه (مانی حقیقی) و لیلا (ترانه علیدوستی) در «پذیرایی ساده» چیست؟ و آیا انگیزه ای است به جز سادیسم؟ پاسخ های ضمنی و نسبی مختلف این یکی دو پرسش، تقریباً همۀ جهان فیلم و گوشه و کنارهای آن را دربرمی گیرد.
1) بازنگری مفهوم «نیکوکاری»: هم فکر کلی فیلم، هم بازی دیوانه واری که کاوه و لیلا برای دادن و به زور دادن پول به مردم راه می اندازند و هم بسیاری از جزئیات دیالوگ ها و رفتارها، در اصل می خواهد به همین تعریف دوباره برسد. فقط در یکی از این گوشه ها که عمداً تماشاگر را بسیار به هم می ریزد، تک تک حرف های کاوه به معلم (قربان نجفی) برای خریدن جسد نوزاد او، در نگرش منطقی، درست است. به عادات عاطفی آدمی در باب از دست دادن فرزند و دفن او و ارزش جسم بی جان و خاطرات هرچند کوتاه مدتش، البته بر می خورد. اما حرف هایش به تمامی «درست» است و ما در بخشی از واکنش های مان، از همین درست بودن و در عین حال غیرانسانی بودن، برمی آشوبیم. در لایۀ اول، به نظر می رسد که کاوه می خواهد برای خودش ثابت کند که نزد آدمی، هر چیزی قیمتی دارد و بالاخره، قابل خرید است. اما لایۀ بعدی، دارد ذهن ما را به سمت همان بازنگری در تعریف آن چه «کار خیر» یا «محبت کردن» است، می برد.
2) موقعیت آخر الزمانی: حقیقی و امیررضا کوهستانی جزئیات فراوانی در جای جای فیلمنامه پراکنده اند که شرایطی شبیه به یک موقعیت آپوکالیپس وار را به مخاطب القا کنند. محصولات کشاورزی بابت بمب خوردن در زمین، سوخته اند و اهالی آن منطقۀ کوهستانی، اغلب از آنها رفته اند. تصویرسازی های غریبی مانند مجاورت بسیار نزدیک کاوه با جسد بچه یا آن همنشینی/تقابل آتش و جانوران گرسنه و مرد کلنگ به دست یا دوره کردن گرگ وار ماشین و لیلا توسط پسر محلی (صابر ابر) و بقیه که نور قرمز موتورهایشان از آن بلندی، نورهای زرد ماشین را تحت الشعاع قرار می دهد، این فضای آخرالزمانی را تشدید می کند. حالا دلیل آن پول پخش کردن، می تواند عجیب تر از قبل هم به چشم بیاید: یعنی واقعاً این دو نفر می خواهند با این کار، کوششی برای نجات این گوشه از دنیای رو به آخر دنیا صورت دهند؟!
3) شناخت سطح درک مردم: وقتی لیلا از اتاق کارگر ساختمان که تی شرت کنایه آمیز توئیتی پوشیده (نادر فلاح) بیرون می آید و می گوید «حیف ِ دختر به این خوشگلی نیست اوت جا قایمش کردی»؛ یا وقتی کاوه بر سر نام مصطفی و مرتضی کرندی بازی «سوئیچ» کردن به راه می اندازد؛ وقتی لیلا با دیدن این که پیرمرد معبرنشین (اسماعیل خلج) پول ها را نمی پذیرد، سر او داد می زند یا وقتی کاوه در وصف فهم و نفهمی آدم ها بعد از دادن چند کیسه پول اضافی به دو پسربچه، داد سخن می دهد، آن دو در واقع دارند دلیل عجیب ولی انکارناپذیری برای کارهایشان ارائه می دهند: تلاشی هر چند نامتعارف برای شناخت میزان شناخت مردم از زیست و هست و نیست و داشته ها و نداشته هایشان. همۀ آن «بازی عوض کردن» های آنی که گاه به حد پیچیدگی «تغییر بازی»های زوج جورج و مارتا در متن «چه کسی از ویرجینیا ولف می ترسد» ادوارد آلبی و فیلم دقیق مایک نیکولز می رسد، انگار در پس خود انگیزۀ مردم شناسی و گاه – بیشتر از سوی کاوه- تحقیر ساده دلی ها و ساده لوحی های مردم را دارد.
4) پول به منزلۀ سلاح: این یکی را نه می خواهم و نه می توانم زیاد توضیح بدهم. اما این که اهمیت پول به واسطۀ افزایش ورای تصور بهای دلار از زمان ساخته شدن فیلم تا امروز و زمان اکرانش در جامعه و زمانۀ ما تا چه میزان افزایش و شدت یافته، می تواند نشان بدهد که چرا با تمام بی زمانی و بی مکانی روایت، «پذیرایی ساده» فیلمی است درباره و برای این دوران.