قسمت دوم
مقدمه: اين بخش دوم از گفتوگويي است كه فقط به فنز محدود نميشود و شيوههاي حسي بازي پرستويي در تئاترها و فيلمهاي ديگر، نوع حفظ كردن ديالوگها، وضع و حال كلي تئاتر امروز ايران و حتي امكان يا عدم امكان تقليد از بازي بازيگران بزرگ سينماي دنيا را هم مطرح ميكند. حالا چند روز از آخرين شب اجراي فنز ميگذرد و اعضاي گروه كمكم دارند به سراغ كارهاي ديگري ميروند. محمد رحمانيان كه تمرين و ضبط كار تلويزيوني گستردهاش را از چندي پيش شروع كرده و بقيه هم دورخيزها و برنامههاي آيندهشان را دارند. ولي طعم تلخ و شيرين فنز و شيوه به شدت غيرمستقيماش در طرح مضمون تعصب و سرنوشت دردآور كسي كه تعصب ميورزد و تحميل ميكند تا مدتها در ذهن و ضمير اهالي تئاتر و حتي سينما كه مخاطب رحمانيان و گروهاش بودند، خواهد ماند. ميتوانيم در برخورد با خيلي از اتفاقات و رفتارهاي تعصبآميز روزمره اطرافمان به جاي تأسف خوردن و مأيوس شدن و رنج كشيدن سكوت كنيم و ياد سرنوشت آدم متعصب و سلطهجوي فنز بيفتيم.
* * *
بيشتر به سراغ خود متن و جزئيات نقش فرانكي شلتون برويم. گفتيد اولش محمد رحمانيان چارچوبي را مشخص كرد و بعد در طول تمرينها، متن نوشته و تكميل شد. آن چارچوب، چه بود؟ هسته كار چه بود؟
- يادم هست دفعه اولي كه جمع شديم، محمد رحمانيان گفت چندي بعد از جام جهاني 1966 در انگلستان، جام جهاني براي مدتي گم شده و اين به شكلي قطعي و با سند و تاريخچه در فوتبال ثبت شده. گفت داستانمان اين است كه خانوادهاي داريم با طرفداري شديد از منچستريونايتد، بعد جواني وارد اين خانواده ميشود كه طرفدار منچسترسيتي است و تعارضاتي شكل ميگيرد. در اين حد گفت و بعد، برگهاي اوليه كار را رو كرد و چند صحنه اول را دورخواني كرديم و كدهاي خاصي از طرف آقاي رحمانيان براي هر نقشي داده شد كه ضمناً نشان ميداد او كل كار را با وجود تكميل نكردن متن، در ذهن دارد و خطوط و مسيرهاي اصلي برايش روشن است. من طي همان مونولوگ اول، براي خودم يك كارنامه كلي از يك شخصيت ساختم. اين آدم، گوينده وضعيت آب و هوا در راديو است. همسري دارد كه باز در راديو فال ميگيرد. با خواهر و برادر كوچكترش كه بعد از مرگ پدر و مادر بزرگشان كرده، زندگي ميكنند...
پدر و مادري كه باز در راه استاديوم يك بازي فينال منچستر يونايتد و آستون ويلا در تصادف قطار مردهاند!
- شايد آن موقع اين در نمايشنامه قطعي نبود، شايد هم بود. يادم نيست. ولي مهم اين بود كه تمام دغدغه اين آدم طرفداري از تيم محبوبش بود.
از همين زاويه به نوع مرگ والدين اشاره كردم.
- حتي علاقه شديد اين آدم به اين كه در راديو برنامه گزارش فوتبال داشته باشد، باز به طرفداري از تيمش و اشتياق براي گزارش بازيهاي منچستر يونايتد برميگردد. براي همين من نقبي زدم و در خودم جستوجو كردم كه ببينم از اين حس شديد متعصبانه اين آدم چه دستگيرم ميشود؟ بحث طرفداري در حد Fan بودن، براي يك آدم چه شكلي ميتواند داشته باشد؟ فوتبالهاي اروپايي را از تلويزيون ديدهام. وقتي چهره تماشاگران را نشان ميدهد، ديدهام كه با چه حس و حالي نگاه ميكنند يا چهقدر روي قضيه تعصب دارند يا بگوييم برايشان اهميت دارد. در دنياي اطرافم هم گشت و گذاري كرده بودم و نمونههايي يادم بود. با آقاي مرتضي احمدي رفاقت كردهام. منزلشان رفتهام و به اصطلاح خودمان نان و نمكشان را خوردهام. ميدانم به چه شكلي طرفدار پر و پا قرص پرسپوليس هستند. خب، از طرف ديگر گذشته اين آدم، كارهايي كه كرده، سوابق مختلفاش، انديشههايي كه دارد و جايگاه هنرياش را هم ميدانم. با همين دانش و ديد خاص خودش نسبت به تيم محبوبش تعصبدارد. من براي شناخت علاقه تعصبآميز فرانكي شلتون، نميتوانستم فقط به همين آدمهاي فضاي هنري و تعصبات تقريبي با دوز معقول بسنده كنم. يك موردش را از خود آقاي احمدي شنيده بودم كه در يك خانواده ميگذشت. دو برادر بودند كه يكيشان پرسپوليسي بود و آن يكي استقلالي و سالها است كه اينها طرفداران اين دو تيماند. وقتي دو تيم بازي دارند، اگر يكي برنده شود، برادري كه طرفدارش است ميرود دم خانه آن يكي و از دم در شروع ميكنند به رجزخواني و چه بخواهند و چه نخواهند بحث جدي ميشود و تا آخر شب همديگر را خونين و مالين ميكنند و برميگردند خانه! دفعه بعد اگر آن يكي تيم برنده شود، برادر ديگر همين كار را ميكند و همين آبروريزي در محل و بين در و همسايه، مدام تكرار ميشود. دست خودشان هم نيست. من اين را در ذهنم وصل كردمب ه شرايط شهري عجيب و غريبي كه بعد از بازي پرسپوليس - استقلال اتفاق ميافتد. شيشههايي كه ميشكنند، ماشينهايي كه پنچر يا تخريب ميشوند و حس ميكنند هر رفتار تخريبيشان، نوعي جانفشاني براي تيم محبوبشان است! اينها براي من كدهاي خوبي بود كه بدانم حس هواداري دو آتشه از درون اين آدمها ميآيد و هيچ منفعتطلبي يا ادا و تظاهري در آن نيست. حتي در فوتبالهاي اروپايي وقتي همنواييهاي تماشاچيان را ميشنيدم، مثلاً در ليگ انگلستان، حس ميكردم ميفهمم كه چه چيزي در وجود اينها اتفاق ميافتد. ما به عنوان بازيگر اين كدها را داشتيم، متن هم مرحله به مرحله جلو ميرفت ولي همه منتظر بوديم زودتر به انتها برسيم و ببينيم اين پازلهايي كه كنار هم چيده شده در آخر به كجا ميرسد؛ كه بعد برويم توي ريزهكاريها و جزئيات را بچينيم. شخصيتها را اينطوري شناختيم و بعد رحمانيان به تدريج اين شناخت را كامل كرد. ولي جالب اين بود كه خودش هم در طول تمرينها و پيشبرد كار، شناختش كامل ميشد و شخصيتهايي را كه خلق كرده بود، از مسيرهاي تازه به مقصدي كه مورد نظرش بود، ميرساند. اين قصه تعصبي بود كه باعث تخريب فرديت آدمها در يك جامعه كوچك خانوادگي ميشود و حتي باعث فروپاشي و ويراني خانواده ميشود. تعصبي كه تا اين حد پيش ميرود، بايد خيلي از درون بجوشد و من بايد خيلي روي اين كار ميكردم. بخش عمده رسيدن به شخصيت فرانكي برايم از اينجا ميآمد.
ميخواهم اشارهاي به ساختار فنز بكنم و به بحثي درباره بازي شما برسم. ببينيد، اين تعصب از اول حول محور فوتبال شكل ميگيرد. از وقتي كار شروع ميشود، خود رحمانيان هم ميداند كه اغلب تماشاچيهاي جدي تئاترش هم مقاديري اهل فوتبال هستند و حتماً به آن جمله فرانكي عقيده نسبي دارند كه ميگويد «طرفداري قانون خودشو داره» در حقيقت يك زماني اين تابو بود و ميگفتند فلان روشنفكر خجالت نميكشد حنجرهاش را براي فوتبال پاره ميكند؟! يك دورهاي در سالهاي 71 و 72، من و چند نفر ديگر كه آن موقع در مجله «فيلم» مطلب مينوشتيم، درباره فوتبال و گزارشها و علايق فوتبالي هم نوشتيم و انگار حالا بعد از سالها ديگر روشنفكرها هم خجالت نميكشند كه بگويند طرفدار فلان تيماند يا حتي درباره فوتبال بنويسند. به اين ترتيب، نه فقط براي تماشاچي اهل ورزش، بلكه حتي براي تئاتريها و به اصطلاح خواص هم نيمه اول كار تا قبل از آنتراكت، اين حس را ايجاد ميكند كه اين كاري است حول محور روابط آدمها با هم و با فوتبال و هواداريهايش. اما بعد از آنتراكت با خون بالا آوردن نانسي، مسأله آگنس و رفتنش، طرفداري جيجي از منچسترسيتي و كتككاريهاي فرانكي در متن مناسبات خانوادگي، تلخيها رو ميشود و ديگر هر تماشاگري بايد بفهمد كه مسأله طرفداري و حواشياش فقط براي نمك قضيه نيست، يك جلوه تمثيلي از تعصباتي است كه ميتواند در جامعه انگليس يا ايران وجود داشته باشد و زمينهاش به جاي هواداري كور و شديد فوتبالي، مثلاً زمينههاي جناحي يا سياسي يا ايدئولوژيك باشد. نشانههاي مختلف و هوشمندانهاي هم در كار وجود دارد. بگذريم كه ديدهام نقدهايي را كه اين را نگرفتهاند و فكر ميكنند رحمانيان كار مفرحي با زمينه فوتبال و درگيريهاي داخلي يك خانواده بر سر آن نوشته و ساخته!
- نه، كار صد درصد همين مضموني را دارد كه گفتيد.
بحث من اين است كه بار انتقال اين تم خيلي به دوش شخصيت فرانكي است. فرانكي يكتنه و به تنهايي نماينده اين تعصب است. يكي از دلايل اهميت آن ساختار دو نيمه همين است كه در نيمه اول ما فكر ميكنيم همه شايد به غير از نانسي، در اين تعصب شريكاند. ولي در نيمه دوم ميبينيم كه ساني از اولدترافورد ميترسد و آگنس موقع فينال جام جهاني تلويزيوناش خاموش است! يعني فقط فرانكي ميماند كه سرسختانه پاي آن تعصب ايستاده و اين وظيفه سختي براي شماست. ضمناً اين از همان خصوصياتي است كه محمد رحمانيان را از نظر من، استثنايي جلوه ميدهد. چون حتي از پديده اجرايي سادهاي مثل آنتراكت هم در مسير تنظيم ساختار دو نيمهاي و حتي دو لحني كارش استفاده ميكند. ولي در عين حال، اين كه شما آن نمكهاي قضيه را از فوتبال كمكم بياوريد بهاين طرف كه ما ببينيم آن تعصب نماينده چه مواضع وحشتناكي است، اهميت خودش را دارد.
- يك نكتهاي در اين كار وجود داشت كه به ميزان منفي بودن شخصيت فرانكي مربوط ميشد و اتفاقاً چند روز پيش با محمد رحمانيان دربارهاش صحبت ميكرديم. چيزي كه ميخواهم بگويم، نظر اوست: با اين توضيح كه البته در كارگرداني آدم بسيار منصفي است. ميگفت از كساني كه كار را ديدهاند، به اين نتيجهگيري رسيده كه در وهله اول، فرانكي آدمي است كه ميتواند نفرت همه ما را برانگيزد. تعصباتي دارد كه به هر قيمتي پايشان ايستاده و با اين تعصبات آدمها را ويران ميكند. آگنس را از خانه فراري ميدهد و او مجبور ميشود با جيجي برود كه تازه خودش هم گير و گرفتهايي دارد...
كه در مورد جلوگيري از ادامه فوتبال و بادنجان كاشتن پاي چشم آگنس، فرقي با فرانكي ندارد...
- شايد. يا همين فرانكي با ساني كاري ميكند كه بارها از خانه ميرود و آن هم پايان سرنوشت و زندگياش. يا با نانسي كاري ميكند كه ميرود و خداحافظي كامل ميكند و زندگي را تعطيل ميكند. اين آدم يعني فرانكي ميتواند خيلي مورد محاكمه قرار بگيرد. ولي محمد رحمانيان نظرش اين بود كه من كمك كردهام اين آدم را قابل قبول تصوير كنيم. در سينما هم خيلي اوقات اين كار را كردهام.
البته حتماً اقتضاي فيلمنامه هم مهم است. چون خيلي از بازيگران سينماي ايران انگار اصلاً از اين كه نقش منفي را منفي بازي كنند، وحشت دارند و ميخواهند حتماً توجيهاتي برايش بياورند. كاري كه مثلاً براندو در «اينك آخرالزمان» كاپولا يا رابرت دونيرو در «تنگه وحشت» برعكساش را انجام ميدهند و وقتي قرار است نفرتانگيز جلوه كنند ميتوانند به قدر كافي منفي باشند.
- خب، معلوم است كه به اقتضاي فيلمنامه بستگي دارد. ضمن اينكه خودم هم چنين اعتقاداتي دارم. به خودم ميگفتم «جواد كولي» در فيلم آدم برفي كه فطرتش اينطوري نيست، از بد روزگار و در شرايط اطراف، به اين وضع دچار شده، يا در آژانس شيشهاي شايد حاج كاظم از خيلي جهات قابل دفاع نباشد. ولي به اقتضاي آن چيزي كه در فيلمنامه وجود داشت، كمك كردم اين آدم را قابل قبول كنيم. خودم هم دارم در همين جامعه زندگي ميكنم و يك جورهايي گاهي حق ميدهم كه چنين احوالاتي براي آدم پيش بيايد. اين نه كارش را به قول شما توجيه ميكند و نه از آن طرف باعث ميشود كه ذات او را هم بد بدانيم. سر كار فنز هم رحمانيان به عنوان صاحب اثر بستري براي من به عنوان بازيگرش فراهم كرد كه دغدغه قديميام بود. سعي كردم خودم را در قالب آن شخصيت اتود بزنم و ببينم آيا ميتوان اين آدم را چند درصد تبرئه كرد؟ يا دستكم به تماشاگر باوراند؟ چه جوري ميشود برائت اين آدم را گرفت؟ آيا فرانكي كه باعث مرگ برادرش ميشود يا دربهدري خواهرش و زنش، بايد برود ته چاه؟ بايد او را كشت؟
خودتان چه جوابي به اين سؤالها ميدهيد؟
- ببين! من مدتها با مار زندگي كردهام، براي بازي در فيلم مار.
كه همبازيتان مرحوم جلال مقدم بود...
- بله. در حالي كه در عمرم هيچوقت مارمولك هم دستم نگرفتهام، با مار كلي زندگي كردم.
ولي براي نقش مارمولك خيلي بيشتر مطرح شديد!
- خب ديگر... من فكر ميكردم همانطور كه در تصويرها ديدهايم، وقتي براي مار كبري ني بزني، خيلي خوب ميرقصد. در حالي كه در آن زندگي موقت با مار، فهميدم اصلاً اينطور نيست. قد علم كردن اين مار هيچ ربطي به رقص ندارد و اصلاً اين كار را بلد نيست. اين ايستادن يك نوع حالت تدافعي است در برابر كسي كه نشسته و از نزديك برايش ني ميزند. كسي كه استاد اين كار بود و معركهگيري هم ميكرد، برايم گفت و من اين را امتحان كردم. ديدم هر وقت دستم را ميبرم طرف اين مار، درست همان حالت موقع ني زدن را به خود ميگيرد. يعني مواظب است كه شما او را نزني، دارد دفاع ميكند. اتفاقاً دفاعش هم طوري است كه اولش هشدار ميدهد. خاصيت مار كبري اين است كه دفعه اول نميزند. اولش يك حركتي ميكند و پس مينشيند. اگر دستت را نكشي يا خودت عقبنشيني نكني، بار دوم ميزند. ميخواهد مطمئن شود كه شما هنوز ايستادهاي و حتماً ميخواهي ضربهاي به او وارد كني. به نظر من فرانكي هم همين خصلتها را دارد. اگر كاري با او نداشته باشي، راهش را ميگيرد و ميرود. مثلاً آن جايي كه بايد بنشيند و غم برادرش را بخورد، واقعاً اين كار را ميكند. يا آنجا كه ميخواهد برود آن ضربدر را بزند يا در واقع شناسنامه ساني را باطل كند، نشان ميدهد كه چقدر برايش سخت و غمانگيز است. حتي انگار از رفتارهاي خودش تأسف ميخورد. من سعي كردم آن چيزي را كه رحمانيان ميخواست، در اجرا دربياورم. او ميگفت تو كاري ميكني كه ما هم بخش لمپني شخصيت فرانكي را ببينيم و هم بخش عاطفي و فرهنگياش را. يعني دو وجه از اين شخصيت را ببينيم.
اين حالت دو بعدي خيلي به نفع متن و كار است. چون فرانكي به نمايندهاي از تعصب تبديل ميشود كه بعدها كمكم ميبينيم خودش هم از سرنوشت تلخ و محتوم خود و بقيه دارد رنج ميكشد. آن اشك پاياني فرانكي در داستان خصوصي اين خانواده، گريهاي است براي تلخي اتفاقاتي كه ازش حرف زديم. ولي از يك جهت هم گريهاي است كه يك متعصب دارد پاي خود تعصب ميريزد و براي سرنوشت تلخي كه خود «تعصب» دارد، گريه ميكند. تعصب، بيش از همه تنها ميماند و رنج ميبرد.
- در اين مورد، نكتهاي در ذهنم هست كه بهتر است بگويم. در پايان كار البته نميدانم به چه شكلي درآمده و چقدر موفق يا ناموفق بوده. ولي در تمرينها اتفاقي افتاد كه منجر به ايدهاي در اواخر كار شد. آنجا كه فرانكي قوطي رنگ را برميدارد و روي حرف اول اسم ساني ضربدر ميزند، وقتي برميگردد و قوطي را ميگذارد، موسيقي شروع ميشود و فرانكي جلو ميآيد وتوي صورت تكتك آدمهاي رديف جلويي نگاه ميكند و تبسم تلخي روي چهرهاش مينشيند. رحمانيان ميخواست طوري بشود كه اين انگار يكجور ابراز ندامت است. انگار ميخواهد به آن جماعت بگويد كارهايي را كه كردهام، ميپذيرم. انگار به شكلي متنبه ميشود.
آن لحظه، براي تماشاچي هم حسابي غافلگيركننده است. چون مشخصاً در چشم چند نفر نگاه ميكند و انگار ميگويد ديديد سرنوشت من و تعصباتم به كجا كشيد؟ لبخند خيلي تلخي ميزند كه وقتي در بعضي اجراها با فروافتادن اشكي از چشم شما همراه و همزمان ميشود، حال و روز فرانكي و سرانجام تعصب را خوبتر نشان ميدهد. در واقع م مقدمه اين آگاهي فرانكي نسبت به وضع و حالش را قبلاً يكي دو جا ديدهايم. يكي جايي است كه نانسي موقع رفتن به او ميگويد «تو طرفدار خودتي» فرانكي چند لحظه به فكر فرو ميرود و ما كاملاً ميبينيم اين را. طوري بازي ميكنيد كه گويي فرانكي يك لحظه فكر ميكند نكند بقيه راست ميگويند...
- دقيقاً، كه البته سعي ميكردم اين حس زياد نشود و حالت اغراق نداشته باشد. نبايد طوري ميشد كه مثل يك لحظه تحول به نظر بيايد و همه چيز عوض شود. سريع برش ميگردانم و باز همان فرانكي خودخواه و خودراي را ميديديم.
يكي هم جايي است كه ساني ميگويد هميشه از اولدترافورد ميترسيده. ظاهراً شيفته منچستر يونايتد است، ولي از استاديوم اختصاصي تيم ميترسد و فرانكي خيلي جا ميخورد كه...
- كه چقدر به اين بچه فشار آورده است. روزهاي اولي كه اين ميزانسن ايجاد شد، براي خودم تصويري خيالي ساختم. تخيل كردم كه ساني هميشه از شلوغي و نعرهكشيهاي دستهجمعي در اولدترافورد چه هراسي داشته. بعد خيال كردم كه او رفته در تاريكي اولدترافورد و ديده هيچكس آنجا نيست و چقدر خلوت و مرده است. اينجوري استاديوم بزرگتر به نظر ميرسد و اين تصوير، كلي فضاي ذهني و حسي بهم داد. اين هم يك تيك يا تلنگر جدي براي فرانكي بود كه فكر ميكند انگار خيلي خطا رفته.
و بعد ميرسد به آگاهي از فرجامش در آن نگاه چشم توي چشم به تماشاچي.
- آنجا ديگر اشكالي ندارد اگر طوري پيش برويم كه اين مثل يك لحظه تحول به نظر برسد. چون ديگر كار به انتها رسيده و وقتي نمانده كه بخواهيم نتيجه اين تحول را در رفتار فرانكي ببينيم. فايدهاي هم نداشت اگر اينطور ميشد. موضوع همان است كه گفتيد: اين خود «تعصب» است كه دارد ميفهمد چه كرده و كارش به كجا كشيده.
فرض كنيد يك بازيگر آنقدر در خودش و در نقش كند و كاو كند كه هميشه دليل يا انگيزه يا لااقل احساسي را كه باعث رفتارهاي شخصيت ميشود، براي خودش پيدا كند. در اين صورت او آن كاركتر را از درون فهميده و دليل هر عملش را ادراك كرده. پس كثيفترين شخصيتها را هم ميتواند طوري نشان دهد كه از درون خودش، منطق خودش را داشته باشد.
- كاملاً به اين معتقدم. من در تمام كارهايي كه ميكنم دغدغهام اين است يا لااقل دوست دارم به لحظه لحظه آن شخصيت فكر كنم. خيلي از مسايل قبل و بعد از مرحلهاي كه داستان در آن ميگذرد را توي ذهنم تخيل ميكنم. يكي از چيزهايي كه به لحاظ رواني رويم تأثير زيادي ميگذارد دستخط است...
توي تمرينها ديدم كه متني در دست داشتيد با نوشتههايي به چندين رنگ مختلف!
بله. يادم است كه در فيلم «آدم برفي» هم اين كار را كردم. اينجا هم روي نوشته محمد رحمانيان متن را يكبار دوباره نوشتم. يعني در واقع پررنگش كردم. بعد هم يكبار كل نمايش را از اول نوشتم. تمام جاهايي را كه فرانكي هست مثلاً با سبز و توضيحات را با نارنجي نوشتم.
روش عجيبي است. كمي شخصي يا حتي خرافاتي به نظر ميرسد. ولي در واقع اين كار به لحاظ ذهني، موقعيتها را برايتان تفكيك ميكند، نه؟
- دقيقاً، انگار همه چيز متن در ذهنم شكل ميگيرد. چون روي نوشته خودم تأكيد ميكنم. روي تمام كلمات و لحظاتش فكر ميكنم. تمام لحنها برايم به وجود ميآيد و تام لحظات برايم شكل ميگيرد. اينجوري حس ميكنم همه جاهايي كه دليل يك ديالوگ يا حس يا رفتار يا واكنش شخصيت برايم روشن نيست، هنوز جاي مكث كردن و غور كردن دارد و تا به قدر كافي مكث نكنم و با پرسوجو از كارگردان و نويسنده كه در اينجا بودند - و همينطور بازيگران و همكاران ديگر به نتيجه نرسم، به نوشتن نسخه دستخطي خودم هم نميرسم.
مثل شخصيت لئونارد شلبي در فيلم «به ياد آور / Memento، كه فقط به دستخط خودش اعتماد دارد (چون حافظه كوتاهمدتش را از دست داده!)
- حسم همين است. اگر متني را با دستخط ديگري حفظ كنم، احتمال ريپ زدن و تپق زدنم بيشتر ميشود. حتي در مورد خاص فنز چون گاهي سرعت ديالوگهاي فرانكي شلتون خيلي بالا است و تسلط روي آنها خيلي مهم است، بعد از اتمام اين كارها يك روز متن را كنار گذاشتم و همه ديالوگهاي خودم را از حفظ روي كاغذ آوردم تا مطمئن شوم آنطوري كه بايد در ذهنم ماندهاند. فقط اينطوري حس ميكنم متن در ذهنم حك شده و ميتوانم براي اجرا اعلام آمادگي كنم.
براي اين آمادگي پيشاپيش ديگر چه عادت يا روش شخصياي داشتهايد كه در كار به خصوصي به كار گرفته باشيد؟
- گاهي روشها طوري است كه آدم يادش ميماند. در تمرينهاي «عشقآباد» چيزي پيش آمد كه اينجا ميتوانم به آن اشاره كنم. اوايل تمرينها يكهو وضعي پيش آمد كه 48 ساعت به سفر شمار رفتيم. همه به طور عادي در سفر برنامهشان به هم ميريزد و وقت ناهار، صبحان ميخورند و...
و اين وضع در شمال به طور ويژهاي تشديد ميشود!
- بله. ولي من از روي عادت اينطوري نميشوم. همه چيز هماني است كه در زندگي عادي هست. يعني صبح زود بيدارم، فرقي هم نميكند كه شب يا بعد از نيمهشب، چه ساعتي خوابيده باشم. آنجا كه رفتيم من متن «عشقآباد» را با خودم برده بودم كه از فرصت استفاده يا شايد سوءاستفاده كنم. اولين شب كه به صبح رسيد همه خواب بودند و من پا شدم و زدم بيرون. از در ويلاي دوستمان كه بيرون آمدم ديدم سگي آنجا نشسته. محلي و آرام بود. من راه افتادم و سگ هم با من آمد. رفتم توي جنگل و سگ هم آمد. نشستم گوشهاي و شروع كردم به مرور ديالوگها با خودم. ديدم سگ هم نشسته و دارد همينجور مرا نگاه ميكند! كمكم سگ برايم به همبازي يا Partner بازي تبديل شد انگار كاملاً با او حس تبادل داشتم. سگ آرامي بود و به شكل عجيب و غريبي نشسته بود و نگاه ميكرد. پيش خودم حس ميكردم لابد دارد گوش هم ميكند! ديالوگهاي آدمهاي مقابل را توي ذهنم ميگفتم و كاملاً با حس يك همبازي با او پيش ميرفتم. فردايش هم كه صبح راه افتادم بروم طرف جنگل، باز سگ پا شد و با من آمد و همان ماجرا...
تكرارش ديگر خيلي عجيب است!
- واقعاً جالب بود. همان مبادله ادامه داشت و انگار باز سگ داشت گوش ميداد!
اين يكي هم مثل ارتباط بيكلامي است كه بين گوست داگ و آن سگ سياه در فيلم جارموش شكل ميگيرد! فقط با نگاه.
- براي خودم هم جالب بود كه دارم آن را بازگو ميكنم. بعدازظهر روز دوم آن سفر توي ويلا همه را نشاندم و گفتم ميخواهم «عشقآباد» را تنهايي برايتان اجرا كنم و بدون استفاده از متن اين كار را كردم. وقتي بعد از 48 ساعت برگشتيم تهران و رفتم سر اولين جلسه دورخواني و تمرين جمعي متن را دستم نگرفتم. بچههاي گروه تعجب كردند چون هم كارم چندنقشي بود و هم پرحجم. ولي به ميرباقري گفتم كه ديالوگها در ذهنم است و همين شد.
ادامه در قسمت سوم