برای بخشی از مخاطبان جدی و پیگیر سینمای ایران، ممکن است مایۀ تعجب باشد که میان علاقه مندان به فیلم آذر، شهدخت، پرویز و دیگران، نام مرا هم ببینند. ظاهر فیلم، مفرح تر از آن است که تصور کنند دغدغه ای جدی در آن مطرح می شود و فضای جمعی بسیاری سکانس های آن با تعبیر عام «دورهمی» وصف می شود و این تلقی را پدید می آورد که هدف و کارکردی در پس آن نیست. بر این باورم که تئوری زیستی خونسرد و سرخوشانه ای که فیلم به آدمی پیشنهاد می کند، در مواجهه با طلاق، عارضه های جسمی و روحی، اختلافات خانوادگی جدید میان زن و مرد یا میان فامیل های قدیمی، افسردگی و ده ها پدیدۀ ریز و درشت دیگر، به شدت اساسی و از ضروریات این زمانه و جامعۀ مفتخر به افسرده حالی هستند و به ویژه برای همان فضای روشنفکرنما که به راحتی از فیلمی با این جهان بینی اعلام برائت می کند تا بتواند عبوس و ناسرحال باقی بماند، بسیار قابل تجویز است. برای توضیح این ویژگی های فیلم که اغلب از دل نگرش رمان هم نام منبع اقتباس اش برمی آیند، به جای نقد و مقاله، گفت و گو با نویسندۀ رمان و یکی از بازیگران اصلی فیلم را برگزیدم. چون تصور می کنم شوخ طبعی فیلم رهاتر از آن است که حتی به اندازۀ بازگو شدن جهان بینی اش در یک نقد، بخواهد جدیت اش را به رخ بکشد. این که فیلم قربانی همین فروتنی اش در لحن راحت روایت خود شده، جای دلواپسی ندارد. چون کسانی که آمادگی درونی و فراغ بال لازم برای تأثیر گرفتن از این دنیا را دارند، تأثیر مطلوب خودشان و دلخواه فیلم و رمان را خواهند گرفت و آدم های cool تری خواهند شد...
از تولید به مصرف ِ خود ِ تولیدکننده!
- می خواهم با سوالی شروع کنم که مقادیری شخصی و دوستانه و مقادیری حتی فضولانه است: با خواندن رمان شما و دیدن فیلم بهروز افخمی، آدم اول تصور می کند که رمان مصالح خیلی حاضر و آماده ای برای فیلم شدن در اختیار می گذارد. مهم ترین نکته این است که رمان با حفظ لحن شوخ و خونسردی که در رویارویی با زندگی و حتی اتفاق های تلخ زندگی دارد، به فیلمی از جنس خودش بدل شده. پیشنهادی برای جهان بینی بدون مکث بر رنج و تلخی ها دارد که به نظر می آید فیلم هم تابع آن است. یعنی در ظاهر ممکن است تصور شود افخمی یک آماده سازی «از تولید به مصرف» صرف کرده. ولی الان می خواهم وجه دیگری را مطرح کنم که به نظرم با تعبیر «از تولید به مصرف به مصرف خود تولیدکننده» قابل توصیف است! یعنی می خواهم بگویم بخشی از همین جهان بینی نتیجۀ یک نوع نگاه cool است که ...
- (با خنده) تا آخرش فهمیدم چه می خواهید بگویید...
- ولی بگذارید برای خوانندگان این گفت و گو، بگویم: انگار این نوع نگاه، از بهروز افخمی در طول یک فرآیند، در زندگی مشترک این سال ها به شما انتقال یا سرایت پیدا کرده و بعد از جاری شدن در رمان، دوباره به دست خود او افتاده تا فیلمنامه و فیلم شود. البته کلاً و از قبل هم او چنین دیدی داشته و هر همنشین اش این را می داند؛ ولی به نظرم این نگاه مقداری هم نتیجۀ گذر عمر و فاصله گرفتن از آن تب و تاب و التهاب جوانی و به آرامی رسیدن است. این برداشت را چه قدر می توانید تأیید کنید؟ امیدوارم شیطنت آمیزی اش باعث نشود که به کلی بزنید زیرش!
- راستش من به طور روشن نمی توانم بگویم این طور نیست. ممکن است در یک وجوهی این طوری باشد. به هر حال در طول این 8، 9 سال زندگی مشترک با بهروز در یک زمینه هایی دیدم تغییر کرده. شاید بتوانم این طور بگویم که کمی سهل تر می گیرم. قبلاً این طوری نبود. سخت تر می گرفتم. بنابراین، این که چه قدر رویکرد بهروز به زندگی در این کتاب تأثیر داشته، به طور مشخص نمی توانم بگویم. ولی در خود من، چرا...
- بله، طبعاً این ناخودآگاه است و الان که هر دوی شما از آثاری که در ادبیات و در سینما خلق کردید، فاصله گرفته اید، می شود در چشم اندازی به گذشته نگاه کرد و به این تأثیرات فکر کرد.
- متوجهم. کاملاً ممکن است... ولی یک نکتۀ دیگر را می توانم به طور روشن بگویم و آن هم این که فضای کودکی من در دماوند، به همان فضایی که در رفتن شخصیت ها به باغچۀ نیاک در رمان و فیلم می بینید، شباهت داشت. خانۀ پدربزرگ و مادربزرگم چنین فضایی داشت و تابستان ها به باغچه ای در اطراف دماوند می رفتیم و تداعی های زیادی از آن فضا وارد رمان شده. البته با تفاوت های زیاد؛ مثل این که پدربزرگ و مادربزرگ من برخلاف دلایلی که باعث رفتن شخصیت های فیلم به نیاک می شود، سابقۀ کار فرهنگی و هنری نداشتند و موارد متفاوت دیگر. اما تداعی ها زیاد است و یکی از چیزهایی که مرا به ایران خیلی وابسته می کند، تصویر همان فضاست. خب من واقعاً در کانادا نتوانستم زندگی کنم؛ از اول هم خودم هم این را می دانستم چون قبلاً تجربۀ زندگی در آمریکا را داشتم و باز نتوانسته بودم دوام بیاورم. مهاجرت، یک شخصیت به خصوصی می خواهد که من ندارم. الان این شربتی که شما در این لیوان خوردید، یک شربت صد در صد ایرانی است...
- بله؛ کاملاً.
نگاه «خوش باشی» به زندگی
- این نگاه جاری در رمان در واقع به ما «پیشنهاد»ی برای طرز نگاه به زندگی می دهد. حتی در مورد گرفت و گیرهای رابطۀ زناشویی، حسادت ها و حساسیت ها، مسئلۀ عاشق شدن، بچه دار شدن، افسردگی بعد از زایمان یا حتی مواردی که در برداشت عام، نوعی شکست تلقی می شوند مثل طلاق، نگاهی بدون افزایش موانع را پیشنهاد می کند. این درست برعکس آن چیزی است که به «بحران میانسالی» شهرت دارد؛ این به نظرم نوعی رهایی یا – با این که شاید واژۀ چندان فاخری نباشد، از به کار بردنش ابایی ندارم- نگاه «یلخی» به دنیا و زندگی است که اتفاقاً در نزدیکی میانسالی به وجود می آید. به این به عنوان سرچشمۀ این جهان بینی، اعتقاد دارید؟ سؤالم مثل همان چیزی است که آذر (در فیلم، خود شما) دربارۀ خودش فکر می کند؛ که با آذر ده سال پیش چه قدر فرق کرده...
- خب در این مورد هم باز ترجیح می دهم از احتمال استفاده کنم. ممکن است این طور باشد. نمی دانم ده سال پیش چه قدر از این حس ممکن بود در رمان جریان پیدا کند، اگر آن موقع نوشته بودم اش. این مسائل واقعاً دور از دسترس و خارج از کنترل خود هنرمندند. اگر می شد کنترل شان کرد یا با محاسبه با آنها رو به رو شد، دیگر اثری خلق نمی شد. خب، این به اصطلاح "خوش باشی"ای که در رمان «آذر، شهدخت،...» هست، در بین داستان های قبلی من دست کم در بین چاپ شده ها حس نمی شود. در مجموعۀ داستان های کوتاه و در رمان « این یک فصل دیگر است»... البته در آن رمان هم با آن که داستان تلخ تر از «آذر، شهدخت،...» است، آدم ها طنازند. واقعاً نمی شود گفت این تا چه حد به خود داستان و دنیایش برمی گردد و چه قدر به تغییرات درونی نویسنده...
- ولی یک ویژگی در این میان تعیین کننده است: رمان خود همین نگاه رها و یلخی به زندگی را هم به شکلی رها و یلخی مطرح می کند. یعنی برای طرح این جهان بینی، سفتی و سختی به خرج نمی دهد و بر پیشنهادش تأکیدی نمی کند. این دیگر نمی تواند فقط تکنیک رمان نویسی باشد. این قطعاً از درون رمان نویس، جوشیده...
- این چیزی که دربارۀ داستان گفتید، برای من خوشحال کننده است. راستش مثل این است که از رمان و از من تعریف کرده باشید. هرچند باید این را صادقانه و بی رودربایستی بگویم که نه از تعریف و نه از بدگویی منتقدان، خیلی دچار هیجان نمی شوم. ولی چون به این نکتۀ به خصوص اشاره کردید، این چیزی است که برایم خیلی اهمیت دارد. در داستان خواندن هم همیشه داستان هایی مرا خیلی گرفتار خودشان می کردند که نویسنده بیرون می ایستاد و بدون این که قضاوت کند، داستانی را تعریف می کرد. من واقعاً سعی کردم همیشه این کار را بکنم. ماجرا را به عنوان آدمی بی طرف روایت کنم و در این داستان، بیشتر از هر بار دیگر این کار را کردم. پایان رمان هم درست به همین دلیل است. پایانی که در داستان من هست و البته در فیلم تغییر کرده، به خاطر این است که من اصلاً نمی خواستم قضاوت کنم...
- با این که وسوسۀ ماندن در ایران آشکارا در آذر شکل می گیرد، تکلیف رابطۀ او و بهرام کیانی (در فیلم، رامبد جوان) را مشخص نمی کنید که البته این وجه، در پایان هوشمندانۀ فیلم هم رعایت شده. بسته شدن در آسانسور در حالی که هنوز کل کل پرویز (مهدی فخیم زاده) و شهدخت (گوهر خیراندیش) مثل آتش زیر خاکستر، ادامه دارد، و ماجرای آذر و بهرام هنوز به نتیجه نرسیده، درست همان پیشنهاد رمان را برای نگاه به دنیا، به بیننده منتقل می کند: گیر و گرفت ها سرجایشان هستند، ما باید بلد باشیم از بودن شان وا ندهیم و آرام و حتی سرخوش بمانیم.
- ببینید؛ اگر این فیلم و این داستان، توانسته باشند یک mood ی را به مخاطب شان منتقل کنند و خواننده و بیننده را مدتی دگیر آن mood بکند و با همان نگه اش دارد، بخش مهمی از کاری که می خواسته، کرده است. آدم ها وقتی سینما می روند، برعکس آن چه خیلی اوقات در حرف ها و بحث ها می شنویم، به این هدف نمی روند که آن جا مثلاً «پیام»ی دریافت کنند. قرار نیست کسی کتابی را به دست بگیرد و بخواند تا الزاماً در انتهای روند خواندن اش، متحول بشود! یا به قول یکی از دوستان شما که دیشب داشت در برنامۀ «هفت» می گفت، احیاناً «به خرد آدمی اضافه شود»! نه واقعاً؛ این تأثیرات کمی شعاری تر از آن است که من دنبال اش باشم. هدف من به سادگی این است که وقتی خواننده داستان را می خواند، وارد آن حال و هوای داستان شود. مثل این می ماند که چشم هایش را ببندد و حس کند گه انگار یکی از آدم های نامرئی آن فضا و آن محیط و روابط است؛ و بعد که کتاب تمام شد، انگار چشم هایش را باز کند و به خودش بیاید و به زندگی عادی اش برگردد. این برای من چیز مهمی است. واقعاً اول و وسط و آخر داستان گویی برایم دست پیدا کردن به همین است. باقی اش دیگر در نظرم جهد بی توفیق است؛ این که بخواهی نگران این باشی که عده ای بگویند «که چی؟».
چه طور حرف های ساده را جدی نمی گیرند
- اتفاقاً دربارۀ این کار، از این «که چی؟»ها می گویند. این که لحن و حس کار، «جاری» است و بر حرف و جهان بینی پیشنهادی اش تأکید نمی کند، خیلی ها را به این فکر می اندازند که با مجموعه ای از دورهم نشینی های خانوادگی یک فامیل تهرانی طرف است و قرار نیست هیچ خط و ربطی وجود داشته باشد. در واقع سادگی ظاهری، باعث می شود رمان یا فیلم از برخی نگاه ها، ساده گرفته شود و به همان «که چی؟» بیانجامد...
- خب؛ آخر این سؤال مثل شلیک نهایی می ماند. شما به هر چیزی در زندگی می توانی یک «که چی؟» بگویی و ناگهان بزنی زیرش. بنابراین به نظرم چیز نگران کننده ای نیست. شما می توانی یک کتاب فلسفی عمیق پیچیده را بخوانی و آخرش بگویی خب که چی؛ می توانی یک داستان سرراست را هم بخوانی و آخرش بگویی خب که چی. ولی در رمان، چیزی که از نظر من مهم است، همین ورود به حال و هوای آن دنیاست. شاید برای خیلی ها این موضوع چندان مهمی نباشد، ولی من هر تأثیر دیگری را بدون این حال و هوا، غیرممکن می بینم.
- یکی از دردسرهای رفتار مخاطب در ایران که در قدیم فقط متعلق به مخاطب مدعی جدیت و روشنفکری در ادبیات بود و الان به بخشی از مخاطبان به اصطلاح فرهنگی سینما هم سرایت کرده، این است که میزان جدی گرفتن اثر به میزان جلوۀ جدی ای که خود اثر به رخ مخاطب بکشد، وابسته شده. «آذر، شهدخت،...» هم در قالب رمان و هم فیلم، اثری است که تکنیک های روایت اش، تغییر زاویۀ دید، نوع اطلاع رسانی تدریجی و نگه داشتن گره ها که اوجش در مورد دلیل غافلگیرکنندۀ طلاق آذر است، پیچیدگی های زیادی دارد، ولی چون موضوع خانوادگی است و اصراری به پیچیده نمایی ندارد، حرف اصلی اش که اتفاقاً در این زمانۀ افتخار به افسردگی، خیلی هم جدی و ضروری است، از نظر این نوع مخاطب، پنهان می ماند.
- بخش عمده ای از این تکنیک ها در اثر خود تمرین نوشتن به دست آمده و البته در اثر داستان خواندن. من به این موضوع واقعاً اعتقاد دارم که اگر به آن خواسته های مخاطب به معنایی که گفتید، توجه کنیم و مثلاً برای پسند او، پیچیدگی های روایی را بیشتر به رویش بیاوریم یا هر تصمیم تعمدی دیگر از این دست، کار از اصالت در می آید. تکنیک ها وقتی مؤثرند که در ترکیبی از تصمیم گیری و غریزۀ نویسنده، وارد کار شوند. اینجا باید بگویم بخش زیادی از این روش های ایجاد تعلیق یا گره افکنی را به طور غریزی در کار آورده ام و اگر بخواهم روراست باشم، نمی توانم چندان پزش را بدهم. البته این رفتار حسی و غریزی همان طور که گفتم با خواندن و نوشتن داستان، احتمالاً تقویت شده ولی به هر حال رویکردی غریزی است و نباید انکارش کنم.
برای توضیح این موضوع، مثالی به ذهنم رسید: روزی هزارپایی داشت در جنگلی می رفت. حلزونی به او رسید و به این دلیل که از دعوت شدن هزارپا به همۀ مهمانی های جنگل، تعجب و شاید احساس حسادت می کرد، با خودش فکر کرد چه کار کند تا بتواند هزارپا را از چشم بقیۀ اهالی جنگل بیاندازد. رفت و از هزارپا پرسید تو وقتی در مهمانی ها ی رقصی، اول پای دوازدهم راستت را می گذاری روی زمین؟ یا مثلاً پای نهصد و پنجاهم چپت را؟! و بعد ... هزارپا دیگر قاتی کرد و از آن به بعد دیگر نتوانست برقصد...
- چون ماجرا آگاهانه می شود...
- بله. بخشی از دغدغۀ داستان گویی اساساً غریزی است. جعفر مدرس صادقی به من می گفت تو ذاتاً داستانگویی. این حرفش باعث شد یادم بیاید که در دوران مدرسه، من جنگ نادرشاه را طوری مفصل سر کلاس تعریف می کردم که وقت درس پرسیدن معلم از ده تا بچۀ دیگر را هم پر می کرد. حتی اواسط اش هم خالی می بستم! ولی به خاطر جریان داستان گویی، معلم هم اعتراضی نمی کرد و من نمی فهمیدم اغماض کرده یا رکب خورده. این است که جریان داستان گویی در مورد من، کاملاً غریزی است. و برای همین می گویم مثلاً در مورد تکنیک داستان نویسی، نمی توانم پزش را بدهم. ولی یک چیزی را می توانم بگویم، با این که ادعای بزرگی است. ولی فکر می کنم می توانم این حق را به خودم بدهم که این را بگویم: فکر نمی کنم کسی بتواند از «نثر»م ایرادی بگیرد. این طبیعی است که کسی بگوید این یا آن داستان را دوست ندارم. اما نمی تواند از نثرم ایرادی بگیرد؛ البته اگر غرضی نداشته باشد...
- این «نمی تواند ایراد بگیرد» به چه معناست؟
- یعنی نثر شسته رفتۀ بدون دست اندازی است...
- خب آخر همان ساده انگاری در مورد نگاه شوخ و سرخوش که قبلاً گفتم، در مورد نثر هم نمونه های زیادی دارد. معمولاً اگر کسی نثرش صناعت ادبی و پیچیدگی های مشخص نداشته باشد، خیلی ها می گویند «طرف اصلاً نثر ندارد»...
- بله؛ این را در مورد جعفر مدرس صادقی هم برخی می گویند. و حواس شان نیست کسی که آن کار بزرگ را در مورد متون کهن و سنگین کرده و آن تسلط و سواد را نسبت به بازخوانی متون دارد، سادگی نثر داستان های خودش کاملاً تعمدی است. این سادگی، به این سادگی ها هم نیست.
- من معمولاً با این تعبیر مطرح اش می کنم که یک سادگی ناشی از نشناختن و ناپختگی وجود دارد و یک سادگی بعد از پیچیدگی...
- بله، این سادگی باید به دست بیاید. حتی با عبور از خیلی پیچیدگی ها ممکن می شود.
فرآیند فیلم شدن ِ رمان
- برویم سراغ روند تبدیل رمان به فیلم. در جلسۀ پرسش و پاسخ فیلم در جشنواره و بعد هم در شمارۀ قبلی مجله فیلم در مصاحبه با احمد طالبی نژاد، بهروز افخمی گفت که بنا بوده در ابتدا خودتان فیلمنامه ای را که بر اساس رمان شما نوشته بود، بسازید و بعد بابت تعدد شخصیت ها، احتیاط کردید و نساختید. ولی من الان می خواهم از شما دربارۀ مرحلۀ فیلمنامه نویسی او بپرسم. این روند با گپ و مشورت و هم فکری پیش می رفت؟
- اصلاً. فقط کمی دربارۀ این که نقش ها را چه کسانی بازی کنند، حرف زدیم. وقتی قرار بود خودم بسازم هم در سفری در آبادان با خانم خیراندیش حرف زدم و او قبول کرد که شهدخت را با کارگردانی خود من بازی کند. ولی بعد که ترسیدم خودم بسازم اش، بهروز گفت حالا از من عذرخواهی کن تا من خودم آن را بسازم! حتی بحث بازی کردن خود من در نقش آذر را هم بعد از این که قرار شد خود بهروز فیلم را بسازد، خودش مطرح کرد. پیش خودم فکر کردم جالب است آدم در نقش شخصیتی که خودش در قالب داستان و رمان خلق کرده، بازی کند. به گمانم موقعیت این کار برای کمتر رمان نویسی پیش آمده. به خصوص که در طول تمام این 8،9 سال، هیچ وقت هم نشده بود که با هم همکاری کنیم. مثلاً در سن پطرزبورگ چند نقش زن بود و تهیه کننده و تیم تولیدی مفصل و پیشنهاد چند نقش و خیلی شرایط برای این که نقشی را بازی کنم فراهم بود. ولی خودم می دیدم به درد هیچ کدام از نقش ها نمی خورم. در مورد آذر، تصور می کنم تناسب بیشتری وجود داشت و تجربه اش هم اتفاق خیلی خوبی بود.
- توضیحات به دردبخوری بود؛ ولی زیاد به سؤال من جواب ندادید! میزان مشورت در زمان نوشته شدن فیلمنامه... مثلاً در مورد استفاده از صدای راوی که طبعاً بسیار مورد علاقۀ رمان نویس هاست که عبارات توصیفی خودشان را روی فیلم اقتباسی، بشنوند، شما در تصمیم به این کار نقشی داشتید؟
- آهان! وقتی قرار شد بهروز فیلمنامه را شروع کند، دیگر گذاشتم به حال خودش باشد. اصلاً سرک نمی کشیدم و سعی می کردم صبر کنم تا فیلمنامه را تمام کند و بعد من بخوانم. تنها کار یا مشارکتی که می کردم، این بود که هر از گاهی میوه یا چای می بردم و می گذاشتم جلویش! یعنی تمام نقشی که داشتم، همین قدر بود. گذاشتم داستان از نگاه بهروز به فیلمنامه تبدیل شود. یک جایی او گفت که می خواهد راوی و صدای راوی را برای موجزتر کردن و خلاصه کردن خیلی از وقایع رمان، به کار اضافه کند. می دانید که اگر این رمان می خواست به طور کامل به فیلم تبدیل شود، خیلی طولانی می شد. همین طوری اش هم خیلی از فصل ها مثل آبگوشت خوران آذر و بهرام کیانی یا حرف هایی که در کوه می زنند، در فیلم نیست. ولی اگر تمهید صدای راوی به کار نمی رفت، امکان فشرده کردن گذشتۀ آذر و گذشتۀ پرویز و شهدخت هم وجود نداشت.
- یا بخشی که آذر با سایه (در فیلم، هانیه راد) به شهر می رود...
- بله؛ و وقتی فیلمنامه را خواندم، کاملاً به عنوان فیلمنامه ای که مستقل از رمان خودم بهش نگاه می کنم، دوستش داشتم. کلاً هم با این نظر موافق نیستم که نباید از صدای راوی در فیلم استفاده کرد. این همه فیلم آمریکایی و اروپایی که به جا از صدای راوی استفاده کرده اند، چه اشکالی در کارشان هست؟ و اساساً این روایتگری که در فرهنگ ایرانی وجود دارد و به محض جمع شدن دور هم، قصه و خاطره تعریف می کنیم، باعث می شود که اتفاقاً صدای راوی برای مخاطب ما حتی بیشتر از مخاط غربی، ملموس باشد...
- به طور کلی هم مهارتی در افخمی هست که می داند مثلاً از یک فصل 10-12 صفحه ای رمان، کدام سه سطر آن قدر کلیدی است که باید به گوش مخاطب فیلم برسد. این کار را در گاوخونی با حجم بیشتری از نریشن انجام داده بود؛ چون آن جا عوالم ذهنی راوی، نیاز بیشتری به توصیف داشت. در آذر، شهدخت،... هم لطف صدای راوی به این است که این تغییر زاویۀ دید فیلم از پرویز به آذر و از آذر به شهدخت و غیره را به هم وصل می کند و در عین حال، در حین برقرار کردن این پاساژها، بخش مهمی از ناخودآگاه آدم ها را برای ما تشریح می کند. مثلاً جایی که صدای راوی، حس آذر را از خوردت اولین تکۀ کباب بعد از مدت ها گیاه خواری توصیف می کند، از همان سطرهایی است که ممکن بود خیلی ها از دل رمان بیرون نکشند و برای آمدن در دل نریشن، آن را مهم ندانند؛ ولی افخمی به این نکتۀ جزئی اما کلیدی، توجه می کند.
- یکی از چیزهایی که بعضی ها دربارۀ فیلم می گویند، این است که شبیه فیلم های وودی آلن یا بعضی از فیلم های وودی آلن شده. من فکر می کنم دلیل این احساس شان این است که خیلی از فیلم های او هم راوی دارند و اتفاقاً در مواردی مثل ویکی کریستینا بارسلونا راوی سوم شخصی هم دارند که درست مثل یک دانای کل، روحیات و درونیات تمام شخصیت ها را می داند و توصیف شان می کند. خیلی هم لحنش جدی است و بار ذهنیت آدم ها را او به دوش می کشد.
دو شخصیت رمان که مورد غفلت واقع شده اند
- این درست است که دو فصل مهم مکالمۀ حضوری و بعد مکالمۀ تلفنی پرویز با بهرام، در رمان نیست و در فیلمنامه اضافه شده و اتفاقاً از جنس همان طنز ایرانی فیلم است که طرح جملۀ « بیا این دختر ما رو بگیر» را از زبان یک پدر، بسیار خنده آور و در عین حال، در این موقیعت، طبیعی نشان می دهد. اما در مجموع، حس می کنم شخصیت بهرام کیانی در فیلم خوب شناخته نمی شود. در رمان کاملاً مشخص است که بهرام با وجود «آدم طبیعت» بودن، از آن ژولیده های عارف مسلک بریده از آدم ها و زندگی و لذات طبیعی اش نیست و این نکته با انتخاب رامبد جوان و گریم او، خوب رعایت شده. ولی انگار فیلم فقط به همین انتخاب و به همین آدرس غلط ندادن، بسنده کرده. در رمان، بهرام مهم تر است تا در فیلم. پسزمینۀ جنگ رفتن اش را در فیلم نمی شنویم و وضعیت فیزیکی و کوری ژنتیک قریب الوقوع اش را نمی فهمیم...
- دلیلش به سادگی این است که فیلم طولانی می شد...
- یعنی بخشی از اینها در تدوین حذف شده اند؟ چون انتخاب بازیگری به اهمیت رامبد، نشان می دهد که نقش را از ابتدا مهم دیده اند و شاید اینها را فیلمبرداری هم کرده اند؛ نه؟
- نه؛ همین بوده. راستش الان من به عنوان نویسنده که اتفاقاً خیلی هم به شخصیت هایم علاقه دارم، حس نمی کنم به نقش بهرام در فیلم جفا شده. این طور فکر نمی کنم. بالاخره این یکی از آدم هایی است که در داستان حضور دارد و فردیت خودش خیلی مطح نیست؛ مثل برادر آذر (در فیلم، امیرعلی دانایی) که حلقۀ ارتباطی خیلی وقایع است؛ ولی خودش را زیاد نمی شناسیم و برایمان در همین اندازه که حضور و شوخی دارد، مهم است... یادم می اید که توی فیلمنامه، در همان نسخۀ اولی که بهروز نوشته بود، چیزهای دیگری هم وجود داشت. سکانس هایی یا بخش هایی از سکانس ها. اما در بازنویسی های بعدی به این خاطر که خیلی طولانی شده بود، بخش هایی را حذف کرد.
ولی واقعاً من خیلی آدم مناسبی برای قضاوت در مورد فیلم نیستم. داستان را خودم نوشته ام، در فیلمبرداری اش بوده ام، همسرم این فیلم را ساخته... واقعاً برای این که بتوانم دربارۀ فیلم قضاوت کنم، زیادی به آن نزدیک ام. قبل از اردواج، سینمای بهروز افخمی را خیلی دوست داشتم؛ یعنی می توانستم در موردش قضاوتی داشته باشم. ولی الان واقعاً نمی توانم. مثل بازی خودم در همین فیلم می ماند که اصلاً نمی توانم قضاوتی داشته باشم. واقعاً دلیلش را نمی دانم که چرا آدمی بعد از ازدواج با آدمی، این طور می شود که نمی تواند در مورد کارهایش قضاوت جدا از ارتباط داشته باشد.
- من هم به همین دلیل، سؤال کلی نپرسیدم. خواستم به دو شخصیت مشخص اشاره کنم که محبور به توضیح احساس کلی تان در مورد فیلم نشوید. اولی اش را که گفتم؛ ولی دومی اش دیگر به نظرم خیلی در فیلم محو و کمرنگ شده: سایه که اتفاقاً از یک جهت، در رمان حضور کوتاه ولی مهم و مؤثری دارد. در بین سه نسل فیلم که پا به سن گذاشته ها می گویند این دعوا و کشمکش ها بخشی از زندگی عینی ماست و با آن کنار می آیند و سنین میانی که حتی با طلاقی با آن دلیل عجیب هم بالاخره ساخته اند و پس نیفتاده اند، نسل جوان را سایه می توانست نمایندگی کند؛ همان طور که در رمان این ویژگی را دارد. در عین خودستایی هایش و تعریف هایی که از نامزدش (در فیلم، سام کبودوند) می کند، اندازۀ خودش را در مقابل نسل های قبلی می داند. از جمع خانواده نمی کَنَد در عین این که تفاوت های زیادی با آنها دارد. حتی می شد نمونۀ متفاوتی از بچه های نسل های اواخر دهۀ شصت و اوایل دهۀ هفتاد باشد که معمولاً حال و حوصلۀ خانواده را ندارند... ولی در فیلم، اصلاً مجالی برایش نمانده و حتی بعید نیست خوانندۀ این گفت و گو که رمان را نخوانده، اصلاً یادش نیاید ما کدام شخصیت فیلم را می گوییم.
- سایه درواقع به طور کامل قربانی شد یا بگذارید بگویم شخصیتی بود که در حق اش به ناچار اجحاف شد. این که می گویم «به ناچار»، دلیل اش باز همان معضل طولانی شدن زمان فیلم است. سایه تنها شخصیتی بود که دو سکانس کامل با حضور محوری او، درسته از فیلم درآمد. فیلم شده بود 125 دقیقه و واقعاً نمی شد چیز دیگری را حذف کرد که به مسیر داستان لطمه نخورد. از صحنه های خود من بخش هایی از فیلم درآمد. چاره ای نبود...
- این خودش البته معضلی است در سینمای ایران. فیلم های آمریکایی که دقیقاً به هدف فروش بالا ساخته می شوند، بسیاری شان بالای دو ساعت اند. در سینمای ایران در اوج بحران اقتصادی دورۀ جنگ و دهۀ اول بعد از انقلاب، شاید وقتی دیگر بیضایی و سرب کیمیایی حدود دو ساعت و نیم بودند. اما امروز زمان فیلم ها را سینمادار که می خواهد تعداد سئانس هایش را در روز افزایش بدهد، تعیین می کند؛ نه اقتضای روایت و داستان فیلم!
شیطنت هایی دربارۀ ریشه های جنسیتی گیاه خواری!
- دلیل جدایی آذر از فیلیپ انگلیسی که به نظرم شوخی دیالوگی پرویز دربارۀ شباهت او و «انگلیسا»ی مورد اشارۀ مش قاسم در دایی جان ناپلئون خیلی ضروری است ( و افخمی به رمان اضافه اش کرده)، شوک آورترین گره گشایی فیلم است. در شیطنتی شخصی که برایش برنامه ریزی کرده ام، چون می دانم که در محافل به اصطلاح هنری و فرهنگی هر ماهی به یکی دو نفر برمی خورم که می گویند گیاه خوار شده اند، تصمیم دادم بعد از توزیع نسخۀ دی.وی.دی فیلم آذر، شهدخت،...، چندتایی از آن را کنار دستم بگذارم و هروقت کسی احتمالاً با مقادیری پز و ادا از سبزی خواری اش حرف زد، این فیلم را بدون هیچ توضیحی بهش بدهم و فقط بگویم که ببین ممکن است نداشتن پنچری کوچکی مثل لذت از گوشت خوردن، ممکن است چه پنچری های بزرگی را در پس خود داشته باشد! نظرتان چیست؟
- (طبعاً با خنده) بگذارید یک چیزی برایتان تعریف کنم. ما فامیلی داریم که من مدتی در آمریکا با او هم خانه شدم. یعنی او آن جا ساکن بود و من رفتم به خانه اش و آن جا ماندم. او گیاه خوار بود و خیلی هم سخت...
- دیده اید که؛ حساسیت ها و تعصبات شان کمی شبیه کسانی است که عضو فرقه ای شده اند. بیشتر شبیه تعصب ایدئولوژیک است تا این که به یک سلیقه یا انتخاب تغذیه ای برگردد!
- بله، کاملاً. اینها که خیلی شدید گیاه خوار بودند، هفته ای یک بار جمع می شدند در خانۀ یک خانمی از گروه شان؛ و مدیتیشن می کردند. من یک بار به هم خانه ام گفتم مرا هم با خودش ببرد. رفتیم به خانۀ آن خانم و دیدم که حدود سی نفر جمع شده اند و آن خانم هم دو پسر کوچولوی خیلی بامزه داشت که من هم کلی با آنها بازی کردم. چیزی حدود یک ساعت و نیم همه در یک جهت روی تشکچه هایی نشستند و به سبک ایکیوسان، تمرکز و تفکر کردند و ... تمام این مراحل برایم خیلی بامزه بود. همزمان، این دو پسربچه هم خیلی توجه مرا جلب کردند. مادرشان خانمی هندی و طبعاً سبزه و مشکی بود و این بچه ها، کاملاً بلوند و سفید و چشم آبی... بعد که مدیتیشن تمام شد و فضا کمی محفلی شد و نشستیم به صحبت، گفتم این بچه ها باید شبیه پدرشان باشند. حرفم لحن سؤالی داشت. ولی فامیل هم خانه ام به من سقلمه ای زد که یعنی ساکت شو! ما هم خفقان گرفتیم ودیگر چیزی نپرسیدیم. در راه برگشت، توی ماشین به من گفت که این بچه ها بابا ندارند. گفتم ای وای؛ من نمی دانستم. چه قدر ناراحت شدم. پدرشان مُرده؟ گفت که نه، بابا ندارند. گفتم یعنی مادرشان جدا شده؟ گفت نه؛ اینها اصلاً بابا ندارند. یعنی مادرشان رفته بانک اسپرم و فرم پر کرده و گفته من بچه هایی می خواهم با این خصوصیات ظاهری…
- یعنی در واقع بچه ها را «سفارش» داده بود!
- دقیقاً...
- اولش فکر کردم شاید بچه ها را adopt کرده...
- نه؛ رفته بود و دقیقاً گفته بود چه می خواهد و همان را در اختیارش گذاشته بودند تا به چنین بچه هایی منجر شود. دلیل اش از کارش هم جالب تر بود: می خواست بچه ها کسی جز خودش را نداشته باشند. می خواست به هیچ کس دیگری وابستگی نداشته باشند...
- انحصارطلبی بیمارگونه ای است...
- بله؛ و من راستش از شنیدن اش خیلی خندیدم. هم برای بچه ها خیلی ناراحت شدم و هم از کار مادرشان خیلی خندیدم: این که یک آدمی برای بچه هایش تصمیم بگیرد که اینها پیش از به وجود آمدن شان، بابا نداشته باشند! این که پرویز دیوان بیگی آن تئوری را مطرح می کند که «مرد اگه یه پنچری های کوچیکی نداشته باشه، بعداً یهو می بینی یه پنچری بزرگ داره»، طبیعتاً نمی خواهم بگویم این دید او در مورد یک آدم گیاهخوار، شمول و عمومیت دارد...
- طبعاً من هم به عنوان شوخی، این را مطرح کردم. به هر حال راه خوبی است برای این که به دوستان گیاه خوار بربخورد و شاید به راه راست بازگردند!
- ولی به این فکر کنید آدمی که گیاه خواری می کند و به مدیتیشن می نشیند تا ظاهراً آدم بهتر و وارسته تری باشد، چنین رفتار سلطه جویانه ای ازش سر می زند. این جا آدم شک می کند که انگیزۀ آن کارها، واقعاً آدم بهتری بودن است؟ یا نوعی افتخار به غیرعادی زندگی کردن، غیرعادی غذا خوردن و بعد هم غیرعادی بچه دار شدن؟ من آن شکلی اش را دیده بودم و بعد فکر کردم در رمانم، این شکلی اش بکنم. این شد که الان هم حتی بیننده ای که احیاناً با کلیت فیلم موافق نیست، نمی تواند نسبت به این بخش، این تئوری و این گره گشایی بی تفاوت باشد. با آن که اصرار دارم بگویم این، حکم صادر کردن رمان یا فیلم در مورد تمام گیاه خواران نیست و نمی خواهیم بگوییم این رگ و ریشه هایی که در مورد فیلیپ مطرح شده، به طور جدی عمومیت دارد تا بعداً مدعی پیدا شود و بگویند شما چنین چیزی را نشان دادید...
- خیلی هم بد نیست ها! فکرش را بکنید؛ انجمن گیاه خواران و بر و بچه های متعصب مقیم رستوران های گیاهی و محافل ظاهراً ضدخشونت و ضدذبح حیوانات، جمع شوند و بابت اشاره به ریشۀ جنسیتی در داستان فیلم، به آن اعتراض کنند و مانند پرستاران در زمان اکران فیلم شوکران افخمی، جلوی وزارت ارشاد جمع شوند... کلی به نفع فیلم می شود. می خواهید من جرقۀ اولیه اش را بزنم و آتش به پا کنم؟!
- نه شما را به خدا. به قدر کافی دردسر هست. بیشترش نکنید! بگذارید این شوخی در محدودۀ دنیای فیلم آذر، شهدخت، پرویز و دیگران ولا به لای صفحات رمان من بماند و بگذریم و مانند آدم های فیلم، با تمام تفاوت هایمان، کنار هم زندگی مان را بکنیم.