گفت و گو با صفي يزدانيان دربارۀ «در دنیای تو ساعت چند است؟»: چون گیلک است، اصل حرفش را نمی گوید
مجله «24» به سردبیری حسین معززی نیا
تیرماه 1394
  [ PDF فایل ]  
     
 
مقدمۀ گفت و گو: این اقراری توأم با خودزنی است؛ ولی راستش به ندرت پیش می آید که وقتی به گفت و گو با سینماگری می نشینیم، به واقع و به طور شخصی درباره ی کارش سؤال داشته باشیم. سؤال هایی که می پرسیم، برای تماشاگر فیلم و خوانندۀ گفت و گوست؛ نه از سر کنجکاوی درونی خودمان. در مورد «در دنیای تو ساعت چند است؟» و این مصاحبه، مطلقاً این چنین نبود و مهم تر از شوق و کنجکاوی من، به بار نشستن شان با جواب های صفی بود که در همه ی موارد، آدم را بیشتر سر حال می آورد. بس که حالا به عنوان تماشاگر مو به مو می دانست هر لحظه و هر کنش فیلم چه تأثیری می گذارد و این تأثیر از کدام لحظه ها و عناصر دیگر برمی آید؛ و بس که موقع نوشتن و ساختن فیلم هیچ یک از اینها را به شکل ناهنرمندانه، حساب و کتاب نکرده بود و در فرآیندی شهودی و حسی خلق کرده بود. اوج این اشتیاق ِ به بار نشسته را می توانید در آن بخش از گفت و گو ببینید که هر دوی مان عاشقیّت فرهاد (علی مصفا) را از عاشقان «داغان» و «آویزان»ی که بسیاری علاقه مندان فیلم در ذهن شان می سازند، دور می بینیم.
*
*

امير پوريا: در دنياي تو ساعت چند است؟ بيشتر شبيه فيلم‌هاي كوچك و مستقل آمريكايي است كه تأثيراتي از سينماي مدرن اروپا گرفته‌اند. تصور خوشبختانه غلط من و خيلي‌هاي ديگر از نوشته‌ها و نقد‌هاي تو اين بود كه فيلمي با بیان ثقیل تر بسازي. گاهي اوقات با خواندن‌ نقد‌ها و آراء و نوشته‌هاي يك فرد، آدم ممكن است دو موضوع را با هم اشتباه بگيرد: فيلم‌هايي كه طرف خيلي دوست دارد و فيلم‌هايي كه دوست داشته خودش بسازد. اين دو تا گاهي با هم يكي‌اند اما گاهي هم تفاوت دارند. بگذار از همين منظر وارد بحث شويم. به اين فكر كرده بودي كه چه فيلم‌هايي را دوست داشته‌اي خودت بسازي؟
صفي يزدانيان: براي من معادله‌اش برعكس است. من هميشه دوست داشتم فيلمي كه مي‌سازم شبيه فيلمي باشد كه خودم دوست دارم. من اين نوع فيلمي كه ساخته‌ام را خيلي دوست دارم؛ فيلمي كه گاهي كند مي‌شود اما لحنش فراز و نشيب دارد. در دنياي تو ساعت چند است؟ حاصل مجموعه‌اي از فيلم‌هايي است كه من به آنها علاقه دارم. روند نوشتن فيلمنامه‌اش هم كاملا برعكس روند نوشتن مرسوم براي يك فيلم سينمايي بود. به‌همين دليل گاهي بعضي از سكانس‌هايش را بدون اينكه حواسم باشد با الهام از فيلم‌هاي محبوبم نوشته‌ام. مثلا دو روز پيش وقتي داشتم فيلم را در يكي از سينماها مي‌ديدم به نظرم رسيد بخشي از فيلم شباهت‌هايي به نيويورك نيويورك دارد. اما واقعيت اين است كه موقع نوشتن اصلا متوجه اين شباهت‌ها نمي‌َشدم. در مورد مستقل بودن در دنياي تو ساعت چند است؟ هم با تو موافقم. اما اين فيلم، فيلمِ كوچكي نيست. هزينه‌ي توليد آن با سرمايه‌ي شخصي چند نفر فراهم شده و يك تومان‌اش از مراكز دولتي گرفته نشده. اتفاقا فيلمِ خيلي گراني هم بوده. افرادي مثل آقاي رامين‌فر يا آقاي پايور با اينكه دوستان قديمي‌ام هستند، آدم‌هايي حرفه‌اي اند و به فیلمی با حضور آنها و لیلا حاتمی و علی مصفا نمی شود «فیلم کوچک» گفت.
پوريا: من از اينكه علي مصفا در نشست خبري جشنواره‌ي فجر محكم گفت فيلم ما در گروه هنر و تجربه اکران نمی شود خيلي خوشم آمد. به نظرم حرف درستي بود. به‌اين دليل كه معادله‌ي فيلم از نظر قصه‌گويي و لذت‌دادن به مخاطب كاملا از نُرم فيلم‌هاي اكران هنر و تجربه جدا است. و البته در عين حال با سینمای معمول، متفاوت است.
يزدانيان: گاهي وقتي از فيلم مستقل حرف مي‌زنيم منظورمان اين است كه چهارتا بچه‌‌محل جمع شده‌اند و تصميم گرفته‌اند فيلم بسازند. فيلم مستقل را به نظر من بايد از نظر بودجه تعريف كرد. در فيلم تجربي هم بايد يك جمع تجربه‌گر حضور داشته باشد. مثل بال هاوس و فاسبيندر كه آدم‌هايي هم سن و سال بودند و با هم تجربه مي‌كردند. يا حتي امثال كاساوتيس كه واقعا فيلم‌هاي تجربي مي‌ساختند. فيلمِ ما اما هم بودجه‌اش زياد بود و هم عواملش كاملا حرفه‌اي بودند. نمي‌شود كه با کسانی كه بیش از بيست سال است در سينما هستند فيلم تجربي ساخت.
پوريا: اما من اگر بخواهم از نظر حال و هواي فيلم بحث را ادامه بدهم بايد اين‌طور بگويم كه در دنياي تو ساعت چند است؟ خيلي زود مشخص مي‌كند با وجود اينكه عناصر نوستالژيك و يك عشق ابراز نشده و به تعبير مادر گیل گُل، چخوفی و شكست‌خورده را به نمايش مي‌گذارد، فيلمِ افسرده‌حالي نيست. حتي به سبك سينماي روز آمريكا با يك ترانه‌ي خوش ضرب و ريتم در اتوبوسي كه گُلی در آن نشسته شروع مي‌شود. باوجودي كه مي‌دانم خيلي جريان‌هاي سينماي ايران را دنبال نمي‌كني، اما شخصا اين شروع براي فيلم را يك برداشت واكنشي مي‌دانم. انگار فيلم مي‌خواهد سريع تكليف خودش را معلوم كند و بگويد قرار نيست هنگام تماشاي آن خيلي خميازه بكشيد و سرگشتگي را با افسرده‌حالي اشتباه بگيريد. كساني كه شوخ‌طبعي‌ات را مي‌َشناسند از اين رويكرد خيلي تعجب نمي‌كنند.
يزدانيان: منظورت از رفتار واكنشي نسبت به سينماي ايران چيست؟
پوريا: در سينماي ايران هر كس كه مي‌خواهد فيلم متفاوتي بسازد لحن ثقيلي انتخاب مي‌كند. احساس مي‌كند از ايجاد هرگونه لذت بصري و شنيداري و روايي بايد فرار كند. اما تو اين كار را نكرده‌اي.
يزدانيان: اما من كه نمي‌خواستم فيلم متفاوتي بسازم.
پوريا: درست است. مدعيان فيلم‌هاي متفاوت در سينماي ايران اصرار دارند كه تماشاگر در طول نمایش فيلم درگير پروسه‌ي لذت‌بخشي نشود. اما فيلمِ تو بااينكه با نُرمِ سينماي ايران متفاوت است، حالِ خوبي را به تماشاگرش منتقل مي‌كند.
يزدانيان: من اصلا دوست داشتم همينطوري فيلم بسازم. يعني نمي‌خواستم فيلم متفاوتي بسازم. فقط مي‌خواستم فيلمي بسازم كه به خودم نزديك باشد. خوشبختانه همكارانم در اين فيلم در دفترمان گذاشتند من كار خودم را بكنم. فكر مي‌كنم اين اتفاق یعنی این همه باز گذاشتن دست کارگردان توسط همکاران تهیه و تولید فیلمش، نه تنها در سينماي ايران بلكه در سينماي دنيا هم استثنايي است. به همين دليل فيلم، خيلي شبيه خودم است؛ شبيه همان تصويري كه نزديكانم از من مي‌شناسند. من از افسرده‌حالي خوشم نمي‌آيد. هيچ‌وقت از اين آدم‌هايي نبوده‌ام كه به ديوار و سقف زل مي‌زنند و نمي‌دانند چه مشكلي دارند. افسرده بوده‌ام. اما دليلش را مي‌دانسته‌ام. هیچ وقت به شیوۀ «نمی دانم چه مرگم است» نبوده. به‌همين دليل دوست نداشتم در اين فيلم هم فرهاد را آدم افسرده‌حالي نمايش بدهم. از ديد من او در مرز ميان شوخي و جدي نوسان دارد و اصلا آدم غمگيني نيست. در مورد مثالي هم كه در مورد موسيقي اولِ فيلم زدي قبول دارم كه ايده‌ي خوبي است. اما ايده‌ي من نيست و كريستف (رضاعي) آن را پيشنهاد داده. من اول مي‌خواستم فيلم را با صداي يكي از شخصيت‌ها‌ شروع كنم. اما كريستف وقتي قبل از فاين‌كات فيلم را ديد گفت بگذار اول فيلم «قوطي بگير و بنشون» باشد. البته كريستف به اندازۀ ما «ایرونی» نیست و از اين ضرب‌المثل‌ها بلد نيست ولی چيزي گفت كه معني‌اش همين مي‌شد. منظورش اين بود كه مخاطب سريع درگير فيلم بشود و بفهمد قضيه چيست. اين پيشنهاد آن‌قدر خوب بود كه ما حتي كمي تدوين را تغيير داديم. بخش‌هاي زيادي از فيلم مديون كريستف است اما اين سكانس كاملا مديون اوست. ما حتي مي‌خواستيم يك شعر گيلكي روي قطعه‌اي كه كريستف ساخت بگذاريم اما شاعر خوبي برايش پيدا نكرديم.
پوريا: اتفاقا جالب است كه در آن سكانس گلي هنوز به رشت نرسيده و اين تنها ترانه‌ي غيرِ گيلكي فيلم است.
يزدانيان: حتي ترانه هم نيست. فقط خود كريستف مي‌گويد گلي جان.
پوريا: فيلم در مركزش يك عشق ابرازنشده دارد. وقتي قصه‌‌ي آقاي نجدي هم تعريف مي‌شود با دو عشق ابرازنشده مواجه مي‌شويم. اين نوع عشق براي جوان‌هايِ يك‌مقدار درس‌خوانده و فيلم‌ديده‌ي اين دوران يك نوع هنر پرطرفدار است.
يزدانيان: چه هنري؟
پوريا: هنرِ مربوط به حسرت‌هاي عاشقي. هنرِ هجران. مثلا همه‌ي شعرهاي محبوب گروه چارتار درباره‌ي نرسيدن و به دست نياوردن است و به شدت هم محبوبیت دارد. طبيعتا فيلم فقط براي اين پسند ساخته نشده. اما برايم جالب است بدانم خودت هم متوجه اين فضا در ميان بعضي از جوان‌ها شده‌اي؟ منظورم اين است كه شخصيتِ عاشق در فيلمت را با توجه به حس و حال زمانه خلق كرده‌اي يا اگر در هر دوران ديگري اين فيلم را مي‌ساختي باز هم آن را همين‌طور نمايش مي‌دادي؟
يزدانيان:‌ راستش براي جواب به اين سئوال‌ها بايد در مورد فيلمِ خودم حرف بزنم كه كار خيلي سختي است. خصوصا كه من اصرار دارم حرف‌هايم در مصاحبه‌ها تكراري نباشد. بگذار اين‌طور بگويم كه كل داستانِ اين فيلم براي من مثل يك جور بازي است. من از عوض‌شدن ناگهاني و بي‌دليل آدم‌ها خوشم نمي‌آيد. به‌همين دليل چيزي كه در فرهاد برايم جالب است وجه عاشقِ او نيست. وجه تن‌ندادن به روزمرگي‌اش است. به‌همين دليل آن جمله‌ي حوا خانم كه «همه‌ در بيست سالگي عاشقند...» برايم جالب است. براي من جالب است كه فرهاد يك بازي را شروع مي‌كند و سي‌سال ادامه مي‌دهد. البته منظورم اين نيست كه فيلم عاشقانه نيست. مي‌خواهم بگويم وجه بازي‌گونه‌ي فيلم برايم جالب‌تر است؛ حتي اگر كل عاشق‌هاي شكست‌خورده‌ و خيانت‌ديدگان و جفاديدگانِ تهران پشت فيلم باشند و دوست داشته باشند مثل فرهاد براي رسيدن به هدفشان صبر كنند.
پوريا: اما جالب است كه هيچ‌كدام از اين عاشق‌هاي شكست‌خورده‌ي طرفدارِ فيلم، يك‌دهم ويژگي‌هاي رفتاري و گفتاري فرهاد را ندارند. طنزش را ندارد. خل‌بازي‌اش را ندارند. هوش‌اش را ندارند. برنامه‌ريزي‌هايش را هم ندارند.
يزدانيان:‌ من آرامش فرهاد را دوست دارم. اينكه از خودش مطمئن است و هيچ كجا تزلزل ندارد.
پوريا: فرهاد اصلا عاشقِ داغاني نيست.
يزدانيان: اصلا. البته به نظرم وقتي آدمي از هفت سالگي به كسي علاقه دارد ديگر اسمش عاشقي نيست. ادامه‌ي همان بچگي است. به‌همين دليل فرهاد در فيلم دائما ادا در مي‌آورد و بازي مي‌كند. همان كاري را مي‌كند كه سي سال پيش مي‌كرده. همين جنبه از شخصيت‌اش برايم جالب است. رشتي‌ها يك خصوصيت جالب دارند: حر‌ف‌‌هايشان را خيلي سخت به زبان مي‌آورند. فرهاد با اين‌كه مي‌گويد رشتي نيست مثل آنها چيزي به زبان نمي‌آورد.
پوريا: مي‌توانم از اين عبارت تأويلي استفاده كنم كه حس‌ فرهاد بيشتر از اينكه ناشي از يك واكنش عاطفي باشد، از يك جهان بيني مي‌آيد. اين را مي‌خواهم وصل كنم به تمِ مهم ديگر كه مسئله‌ي گذر عمر است و نشانه‌هايش در فيلم زيادند. از نجدي و راه‌رفتن با جواني‌اش گرفته تا دوستيِ آقاي مهربان با عنايت‌الله‌خان، تا كاراكتر فرعي اما خيلي كليدي علي ياقوتي كه شايد آلترناتيو معكوسي براي فرهاد باشد.
يزدانيان: من دوست دارم به جاي گذر عمر از تعبير زمان استفاده كنم. راستش مسئله‌ي اصلي اين فيلم زمان است. اسم فيلم هم به همين زمان اشاره دارد. جايي كه فيلم جمع مي‌شود هم مسئله‌ي زمان مطرح است. البته به نظرم فيلم در آشپزخانه جمع مي‌شود. يعني قصه‌‌اي كه من درباره‌ي زمان مي‌خواستم بگويم در آشپزخانه تمام مي‌شود. اين را تو بايد بگويي اما من مي‌گويم پس در مصاحبۀ پیاده شده تو به اسم خودت بگو (هر دو مي‌خندند) ... البته خودم هم بعدا متوجه اين نكته‌ها شدم ... وقتي فيلم را در كره مي‌ديدم متوجه شدم همه‌ي زمان‌هاي فيلم در سكانس آشپزخانه جمع است. هم زمان حال، هم زمان پاريس، هم زمان مردگان، هم زمان عاشقيِ حوا خانم با چاي نجدي. به‌همين دليل مي‌گويم پايان منطقي و محتوايي فيلم همين‌جاست اما به ضرورت قصه بايد سكانس ديگري هم بعدش مي‌آمد. در آنجا همه‌ي چيزهايي كه در فيلم شنيده‌ايم و ديده‌ام جمع‌اند. مثل آهنگ چشمان سياه با ترجمۀ گیلکی اش «او چوم سیایه» كه كليدِ زماني فيلم است و همه‌ي نسل‌ها آن را مي‌خوانند. ولي باور كن كه همه‌ي اين تعبيرها بعدا مشخص مي‌شود. مثلا من هرگز با خودم نگفتم به فيلمنامه شخصيتي مثل علي ياقوتي اضافه كنم كه درست در نقطه‌ي مقابل فرهاد به نظر برسد و به روزمرگي تن داده باشد.
پوريا: اين حرف‌ها را مي‌خواهم وصل كنم به مطلبي كه درباره‌ي فيلم پيش از نيمه‌شب ريچارد لينكليتر نوشته بودي؛ آنجايي كه به مرگ مادربزرگ در قسمت اولِ سه‌گانه‌‌ي لينكليتر اشاره مي‌كني. برايم جالب است كه در در دنياي تو ساعت چند است؟ هم تا حد زيادي با مسئله‌ي مرگ مواجهيم. از مرگ پدر و حسرت دختري كه لباس پدر را مي‌پوشد گرفته تا مرگ حميد كاشي. حتي اشاره به مرگ مادر در پنج سال قبل كه دختر به خاطرش به ايران نيامده. اين حجم اشاره به مرگ برايم جالب است. اما هم در مطلب پيش از نيمه‌شب و هم در اين فيلم نسبتِ ارجاعِ به مرگ را با عشق پيدا نمي‌كنم. احساس مي‌كنم تو مي‌خواهي تأكيد كني مرگ در تار و پود رابطه‌ي عاشقانه‌ي آدم‌ها تنيده شده.
يزدانيان: آن فيلم را آدم ديگري نوشته و اين فيلم را آدم ديگري ساخته.
پوريا: راه فرار خوبي بود (هر دو مي‌خندند). اما من همان كاري را دارم با فيلمِ تو مي‌كنم كه خودت با فيلم لينكليتر كرده‌اي.
يزدانيان: راستش مرگ از نظر من هميشه در اطراف آدم‌ها پرسه مي‌زند. در سه‌گانه‌ي لينكليتر و حتي در پسرانگي هم هميشه مرگ حضور دارد. وقتي آدم در مورد زمان حرف مي‌زند ناگزير در مورد مرگ هم حرف مي‌زند. زمان و مرگ در واقع يك چيز هستند. اگر مرگ نبود زمان وجود و معنا نداشت. البته مرگ‌هاي فيلم در دنياي تو ساعت چند است؟ از نظر من گلي را هم به سمت فرهاد هل مي‌دهند. آدم‌ها در اين فيلم واكنش‌هاي معناداري در رابطه با مرگ دارند. مثلا گلي چون رابطه‌اش با پدرش بهتر بوده پنج سال قبل كه مادرش فوت كرده به ايران نيامده.
پوريا: حتي در بخش آخر در خانه، فرهاد مي‌گويد «حوا جون عزيزم» اما گلي باز هم از خاطره‌ي پدرش مي‌گويد.
يزدانيان: دقيقا. گلي دائما درباره‌ي پدرش حرف مي‌زند. خلاصه اينطور بگويم كه همه‌ي مرگ‌ها در اين فيلم يك جور تهديد‌اند. مرگ‌ها گلي را مستأصل مي‌كنند. برداشت من از مرگ در اينجا خيلي فلسفي نيست. چون من اصلا حرف فلسفي بلد نيستم بزنم. مرگ و نگرانی اش بیشتر عاملی است که به گلی بگوید دیگر زمان زیادی نمانده. او را به طرف فرهاد هل بدهد.
پوريا: دنبال همین بودم: مرگ در دل زندگی تعریف شود و روی تصمیم آدم ها اثر بگذارد... خب مي‌داني يكي از دلايلي كه من براي گفت‌وگو با تو اینجا نشسته ام ريشه‌ي گيلكي هردويمان است. از همين زاويه مي‌خواهم بحث را ادامه بدهم و باز هم به يكي ديگر از نقد‌هاي خودت اشاره كنم.
يزدانيان: (باخنده) به نقدهايم چه كار داري؟ آنها درباره‌ي فيلم‌هاي ديگري نوشته‌ شده‌اند.
پوريا: ولي اشاره‌ام بي‌ربط نيست. ايده‌ي ترجمه‌ناپذيري كه در نقد نوستالگيا اشاره كرده بودي در فيلم خودت تبديل به يك تئوريِ به‌عمل‌درآمده شده. جالب است كه در در دنياي تو ساعت چند است؟ هيچ تمايل و اصراري به ترجمه‌ي ديالوگ‌ها و شعرهاي گيلكي نداشته‌اي. حتي جالب است كه بقيه بدون فهميدن ارجاعات فرهنگي گيلكيِ فيلم اين‌قدر عاشقش شده‌اند. در‌حالي‌كه اگر گيلك نباشند واقعا فقط بيست و پنج تا سي‌درصد فيلم را متوجه نمي‌شوند. البته اين جزئيات قابل ترجمه هم نيستند. من چند بار تلاش كردم اين ترانه‌ها را ترجمه كنم. اما ديدم بسترهاي فرهنگي‌شان قابل ترجمه نيست. همينطور بخش‌هاي مربوط به روابط و رفتار آدم‌ها. حتي در احتمال ماندن گلي در پايان فيلم هم اين اشاره‌ها وجود دارد. آن جا که به «وارش» در رشت اشاره می کند و خیلی ها اصلاً ممکن است ندانند فرقش با باران چیست.
يزدانيان: صبر كن. بر چه اساسي فكر مي‌كني گلي مي‌ماند؟
پوريا: به‌هرحال خانه را نقاشي مي‌كند و اين كارش مي‌تواند معنايي داشته باشد. او حتي وقتي تلفني با آنتوان صحبت مي‌كند هم جدل و بحثي نمي‌كند. انگار رابطه‌‌شان روتين و معمولي شده.
يزدانيان: به نظر من هم وقتي آدم‌ها ديگر با هم دعوا نمي‌كنند يعني رابطه‌شان به پايان رسيده. اين را فرهاد خيلي خوب مي‌فهمد. چون حس‌ قوي‌يي‌ دارد و اطرافش را اسكن مي‌كند. اما گلي رفتار پيچيده‌اي دارد و معلوم نيست بماند.
پوريا: بخشي از اين چيزها همان نكته‌هاي ترجمه‌ناپذيري است كه فقط گيلك‌ها متوجه‌اش مي‌َشوند.
يزدانيان: اين ريزه‌كاري‌هاي فقط قرار است در فيلم «حس» شود. من حتي فكر مي‌كنم اگر مي‌توانستيم جملات فرانسوي را هم نبايد ترجمه مي‌كرديم. اما چون جزء ديالوگ‌ها بودند نمي‌شد ترجمه‌شان نكنيم. البته در دوگانگيِ ماندن و رفتن گلي ايرج رامين‌فر خيلي به من كمك كرد. مثلا وقتي در مورد سكانس آخر با ايرج صحبت مي‌كرديم به من گفت گلي بايد همان لباسي را بپوشد كه با آن به ايران آمده. اول برايم عجيب بود اما بعدا ديدم چقدر كار خوبي است. ممكن است تعدادي از تماشاگران متوجه اين نكته بشوند كه گلي دوباره‌ همان لباسِ سفرش را پوشيده. ممكن است تعدادي از تماشاگران هم اصلا متوجه اين نكته نشوند. اما باز هم نمي‌شود مطمئن بود كه گلي مي‌خواهد برود. هر چند آخرين حرفي كه به آنتوان زده اين است كه هنوز بليت نخريده است ...
پوريا: تلفنش هم با آنتوان نصفه مي‌ماند.
يزدانيان: ولي واقعا نمي‌َشود در مورد رفتن يا ماندن گلي با اطمينان صحبت كرد. در جمعي گفتم گلي مي‌رود و خانمي اشك‌ريزان سراغم آمد و گفت من فكر مي‌كردم مي‌ماند. من هم گفتم ببخشيد گلي مي‌ماند!‌ (هر دو مي‌خندند) ... گفتم به نظر من مي‌رود اما اگر شما دوست داري بماند حتما مي‌ماند.
پوريا: از بحث ترجمه‌ناپذيري بخشي از حس و حال فيلم دور نشويم. چون مطمئنم خيلي از تماشاگرانِ فيلم واقعا متوجه ريزه‌كاري‌هاي رفتاري و كلامي شخصيت‌هاي گيلك نمي‌شوند و صحبت درباره‌اش مي‌تواند جذاب باشد.
يزدانيان: مي‌داني توسان به گيلكي يعني چه؟
پوريا: نمي‌دانم ... (با خنده) رسيديم به بخش رو‌كم‌كني در مورد زبان رشتي.
يزدانيان: خودم هم معني‌اش را نمي‌دانستم. اما چند روز پيش يكي در كامنتي برايم نوشت معادل گيلكي نوستالژي است.
پوريا: از اين اصطلاحات زياد داريم. مثلا وقتي تعداد زیادی به خانۀ آدم می آیند و یکهو همه با هم دارند می روند، بعد از خداحافظي مي‌گويند «تاسيَن بوبسته».
يزدانيان: جدا؟ معني‌اش چيست؟
پوريا: حس تنهايي و خلوت بعد از يك شلوغي. شايد توسان همان تاسيَن باشد. ولي به معناي نوستالژي نيست و حس غمگين‌تري دارد. چند سال پيش يك تئوري داشتي ...
يزدانيان: (باخنده) من هيچ‌وقت تئوري نداشته‌ام.
پوريا: منظورم تئوری علمی یا هنری نیست؛ يك‌جور نظرِ زیستی است. مي‌گفتي بعضي آدم‌ها بدون اينكه خودشان بدانند رشتي‌اند. در اين فيلم هم با آدم‌هايي مواجهيم كه واقعا بدون اينكه خودشان بدانند رشتي‌اند. مثل لیلا حاتمی که باورپذیری بازی اش از این جهت حیرت انگیز است.
يزدانيان: شخصيت گلي در فيلم كاملا روحيه‌ي رشتي دارد. اولا كه مثل همه‌ي رشتي‌ها حرفش را درست و صریح نمي‌زند. براي خيلي‌‌ها بعد از تماشاي فيلم اين سئوال پيش آمده كه بالاخره گلي فرهاد را يادش است يا نه و چرا اينطور رفتار مي‌كند. به‌نظرم اين رفتار اوج رشتي‌بودن گلي را نشان مي‌دهد. مثلاً در سال‌هاي دور وقتي از یکی از فاميل‌هاي رشتيِ دوست‌داشتني خودم سئوال مي‌كردم شما كشور چك‌اسلواكي رفته‌ايد؟ جواب مي‌داد يكبار رفتيم لهستان و ... منظورم اين است كه كلي حاشيه مي‌رفتند اما جواب سئوال ساده‌ي من را نمي‌دادند. اين همان خصوصيت رشتي‌هاست. از طرف ديگر رشتي‌ها محبت‌شان طبيعي نيست. مثلا حوا خانم وقتي به فرهاد فحش مي‌دهد در واقع مشغول محبت‌كردن است. گلي هم با اينكه كمي اروپايي شده اما روحيه‌اش هنوز رشتي است.
پوريا: اين‌ها همان چيزهايي است كه مي‌گويم خيلي براي تماشاگر غيررشتي قابل درك نيست. مثلا وقتی عروس (که این هم از آن اسم های رشتی قدیمی است) از گلی بابت هدیه اش تشکر می کند، او به جاي اينكه بگويد «قابلي نداره» هديه‌‌ي خودش را مسخره مي‌كند. حتي اردشير كاظمي در نقش آقاي مهربان هم وقتي مي‌خواهد مهرباني كند كاملا تلخ است.
يزدانيان: آقاي مهربان همان‌قدر در شناختن گلي رفتار عجيبي دارد كه گلي در شناختن فرهاد. چون او هم يك رشتي است و خصوصيات رشتي‌ها را دارد. موقع تدوين خيلي‌ها به من مي‌گفتند آقاي مهربان را حذف كن. درحالي‌كه آنها نمي‌دانستند او وروديِ فيلم است و لحن قصه را شكل مي‌دهد. در همين راستا من تأكيد داشتم كه بازيگران گيلاني واقعا گيلك باشند و بازيگران تهراني هم باوجودي كه نقش گيلكي‌ها را بازي مي‌كنند اصلا اداي آنها را در نياورند. اين اصلي بود كه قبل از فيلمبرداري به آن فكر كرده بودم.
پوريا: اتفاقا خيلي از فيلم‌هايي كه مي‌خواهند لهجه را بازسازي كنند دچار اشكال مي‌شوند.
يزدانيان: من نمي‌خواستم شخصيت‌ها لهجه بگيرند. اما مي‌توانستند بين جملات معمولي‌شان يك‌هو يك جمله‌ي رشتي بگويند. رشتي بلد‌بودن را مي‌توانستند رو كنند اما لازم نبود دائما رشتي را با لهجه حرف بزنند.
پوريا: در ميان اين شخصيت‌هاي رشتي حوا خانم موقعيت بامزه‌تري دارد. البته من حس‌ام اين است كه او واقعا رشتي نيست اما بدون اينكه بداند رشتي شده.
يزدانيان: به هر حال خُلق گيلكي دارد. اما خب خانم زهرا خوشكام خيلي خوب اين نقش را بازي كرده‌اند. انتخاب ايشان براي نقش هم كاملا اتفاقي بود. من دوست داشتم بازيگر اين نقش چهره‌ي شناخته‌شده‌اي نداشته باشد. آن را از روي فاميل‌هاي رشتي‌‌ام نوشته بودم و دقيقا مي‌دانستم چه جور شخصيتي بايد باشد. مي‌خواستم تنگي نفس هم داشته باشد و در عين اينكه پرخاشگر است به‌شدت مهربان باشد. يك روز صبح به فكرم رسيد كه به خانم زهرا خوشكام بگوييم اين نقش را بازي كند. وقتي فيلمنامه را خواندند از نقش خيلي خوششان آمد و قبول كردند بازي كنند. وقتي هم كه مقابل دوربين قرار گرفتند واقعا حيرت‌زده شدم. از شانس ما صدايشان هم به دليل سرماخوردگي گرفته بود و كاملا با چيزي كه من مي‌خواستم جور شدند. كاملاً مثل يك اتفاق جادويي.
پوريا: ديالوگ‌هايي مثل «اسباب عاشقي رو داري اما نمي‌دوني كجا بايد پهنش كني» فقط با زنگ اين صدا به دل مي‌نشيند.
يزدانيان: در فيلم كوتاه قايق‌هاي من كه علي مصفا بازي كرده هم به عادات رشتي‌ها اشاره كرده‌ام. من در پنج سالگي قايقي داشتم كه خيلي به آن علاقه داشتم. دائي‌هايم يك روز به من گفتند اگر آن را داخل «ذغال‌چال» بيندازم فردا كه بيدار مي‌شوم تبديل به يك كشتي بزرگ مي‌شود.
پوريا: (باخنده) فقط يك داييِ رشتي ممكن است چنين كاري بكند.
يزدانيان: دقيقا. من آن زمان گول خوردم و قايقم را داخل ذغال‌چال انداختم كه يك جور انبار زيرزمینی خانه‌هاي قديمي است. طبعا فردا قايقم به كشتي تبديل نشد و من فقط آن را از دست دادم. اين بي‌خيالي توأم با بدجنسي يكي ديگر از خصوصيات رشتي‌هاست. بيست سال بعد يك روز كه به خانه‌ي پدربزرگم رفته بودم ياد اين قايق افتادم و پيدايش كردم. اين قايق دور از جانِ اورسن ولز، رزبادِ من است و هميشه در زندگي كنارم است. (هر دو مي‌خندند). فيلم قايق‌هاي من درباره‌ي همين اتفاق است. همان فيلمي است كه گلي در در دنياي تو ساعت چند است؟ در اتوبوس تماشا مي‌كند. اين قايق در چمدان فرهاد هم وجود دارد. گلي از او مي‌پرسد اين چيه؟ فرهاد مي‌گويد مالِ خودم است. فرهاد هميشه دوست دارد خودش را به گلي الصاق كند. حتي در عكسي كه علي ياقوتي براي گلي چتر گرفته هم فرهاد واقعا راست مي‌گويد و در عمق تصوير ديده مي‌شود. منتها بايد تصوير را نگه داري و متوجه‌اش بشوي.
پوريا: فكر مي‌كنم به اندازه‌ي كافي در مورد خصوصيات رشتي‌ها صحبت كرديم. بگذار بحث را با اشاره به نكته‌ي ديگري به پايان ببريم. به نظر من لحظه‌ي پايانيِ فيلم باشكوه نيست. در خيلي‌ از فيلم‌ها تا تيتراژ شروع نشود نمي‌دانيم به نقطه‌ي پايان رسيده‌ام. پايانِ اين فيلم هم همين‌طور است. درحالي‌كه خودِ فيلم به لحاظ روايت فصل به فصل و نقطه‌گذاري‌شده پيش مي‌رود و ویژگی های فیلم داستانگوی درست و درمان را دارد، اما پايانش كاملا غيرمنتظره است.
يزدانيان: فرهاد در سكانس آخر آخرين تير تركش‌اش را براي ماندن رها مي‌كند. او موفق شده به داخل خانه بيايد و دلش نمي‌آيد بيرون برود. پس آخرين بازي‌اش را هم اجرا مي‌كند و مي‌گويد «خب ما بريم؟». گلي هم چيزي نمي‌گويد. يكي از حربه‌هاي فرهاد اين است كه گاهي اوقات خودش را مي‌اندازد. در اينجا هم خودش را مي‌اندازد. سئوال تو در مورد اين بود كه چرا اين پايان باشكوه نيست؟ جوابش اين مي‌شود كه اگر من يك پايان باشكوه مثل صحنه‌ي خواب فرهاد مي‌ساختم از پايان مورد علاقه‌ام فاصله مي‌گرفتم. من فيلم‌هايي كه پايان‌شان ناگهاني سر مي‌رسد را دوست دارم و مي‌خواستم خودم هم آن‌طور فيلم بسازم. اصلا به‌همين دليل عاشقِ فيلم Departed هستم. چون دي‌كاپريو در آن از آسانسور بيرون مي‌آيد و با يك شليك ناگهاني همه چيز تمام مي‌شود. بعضي از فيلم‌هاي ايتاليايي پايان‌هايي دارند كه من خيلي دوست دارم. ناگهان فيلم را تمام مي‌كنند. مثل آن سفره‌ماهي پايان فيلم زندگی شیرین فلینی. مثل جمله‌ي مارلون براندو در آخرين تانگو در پاريس كه مي‌گويد: «پس بچه‌هامون چي‌ مي‌شن؟». اگر بخواهم در مقام يك نويسنده‌ي سينمايي در مورد در دنياي تو ساعت چند است؟ صحبت كنم مي‌گويم اين فيلم هم يك پايان ايتاليايي دارد.
پوریا: و گفت و گوی ما هم یک پایان رشتی! چون آخر همۀ مهربانی ها با ایرادگیری تمام شد!
-----------------------------------------
مستطیل كنار گفت‌وگو درباره موزیک فیلم
پوريا: می دانی که خیلی ها فیلم را برای موسیقی اش و همنشینی آن با تصویرهای رشت دوست دارند؛ بدون این که آن ترانه ها را اصلاً متوجه بشوند.
يزدانيان: جهانگير سرتيپ‌پور در دهه‌هاي بيست و سي روي آهنگ‌هاي غربي شعر مي‌نوشت. اين شعرها در كتاب «اوخان» كه به معناي پژواك صداست در هفتاد نسخه چاپ شده. در دهه‌ي پنجاه كه راديو رشت خيلي فعال بود آقاي روزبه رخشا اشعار جهانگير سرتيپ پور را با گيتار در راديو اجرا مي‌كرده. اين اجراها هيچ‌وقت ضبط نمي‌شده. حدود ده سال پيش در يكي دو مهماني آقاي رخشا را ديدم كه به عنوان لطف به ديگران آن آهنگ‌ها را اجرا مي‌كرد. وقتي قرار شد اين فيلم را بسازم خيلي به موسيقي متنش فكر كردم. هميشه دوست داشتم فيلمي بسازم كه مردم خریدن سی دی موزیک اش را آرزو کنند. اين حرف‌هايي كه در مورد سواربودن موسيقي در فيلم مي‌زنند را هم اصلا نمي‌فهمم. من هر فيلمي را دوست دارم موسيقي‌اش مهم است. در فهرست بهترين فيلم‌هاي عمر من كه زياد هم تغيير نمي‌كند موسيقي خيلي اهميت دارد. از پدرخوانده گرفته تا اشك‌ها و لبخند‌ها و پاريس تكزاس. از طرف ديگر مطمئن بودم كه در در دنياي تو ساعت چند است؟ حتما مي‌خواهم ترانه اجرا بشود. ياد آقاي رخشا افتادم و يكي دو روز قبل از فيلمبرداري از او خواستم به استوديو بيايد و آن آهنگ‌ها را با گيتار اجرا كند. مي‌خواستم سه ترانه‌ي فيلم موقع فيلمبرداري توي گوشم باشد. حتي موقع فيلمبرداري براي عوامل هم مي‌گذاشتم تا گوش بدهند. از همان موقع مي‌دانستم كه موسيقي متن فيلم طرفدار پيدا مي‌كند. مثلا آهنگ «كي‌سه‌اس» سر صحنه پخش مي‌شد و همه گوش مي‌كردند. من موقع فيلمبرداري هر وقت از پله‌ها بالا و پايين مي‌رفتم ياد فيلم در حال و هواي عشق مي‌افتادم و اين آهنگ را زمزمه مي‌كردم. همه مي‌دانستيم آهنگ ملاقات فرهاد و گلي در خانه «كي‌سه‌اس» است. آهنگ عباس آقا راننده و گلي «ليلا جان» است و آهنگي كه بين همه‌ي نسل‌ها سيال است «چشمان سياه» است. چون قديمي‌ترين آهنگ است و متعلق به روسیه ی قرن نوزدهم است.
پوريا: ترانه‌‌ي ليلا جان هم نوشته ی جهانگير سرتيپ‌‌پور بوده؟
يزدانيان:‌ بله. آن را بر اساس يكي از آهنگ‌هاي فرانسوي داليدا ساخته به اسم «سرگذشت من سرگذشت عشق است». بعدا كريستف آن را مجددا تنظيم كرد و آقاي رخشا هم به صورت حرفه‌اي آن را خواند.
 
     
 
 
  بازیگری   تئاتر   گفتگو   گزارش   مقاله ها   نقد فیلم غیر ایرانی   نقد فیلم ایرانی  
 
صفحه اول
الف . ب . پ . ت . ث . ج . چ . ح . خ . د . ذ . ر . ز . ژ . س . ش . ص . ض . ط . ظ . ع . غ . ف . ق . ک . گ . ل . م . ن . و . ه . ی
  تماس   کارنامه   ترین ها   ورزش   دوبله   تک یادداشت ها   مجموعه یادداشت ها  
Copyright © 2012 Amir Pouria Inc. All rights reserved | Best View With 1024*768