از آن گزارش های جشنواره ای که بیشتر به سفرنامه و سیاحت نامه شبیه اند، هیچ دل خوشی ندارم. شاید تا پیش از عصر اینترنت، این نوع گزارش نویسی می توانست برای خوانندۀ یک مجلۀ سینمایی جذاب باشد؛ ولی امروز دیگر نه تنها چنین نیست، بلکه گاه حتی درمقایسه با یافته ها و دریافت هایی که با کوچک ترین جستجو در وب، به دست هر آدم امروزی می رسد، ممکن است با خطاهای ناشی از حضور کوتاه مدت در آن کشور و آن شهر به خصوص، همراه باشد. از طرف دیگر، گزارش هایی که بیشترین حجم و زمان خود را صرف اطلاعات دادن دربارۀ جشنواره و فیلم هایش می کنند، به شکل دیگری در برابر آن چه اینترنت و سایت رسمی خود جشنواره ها ارائه می دهند، ناکار می شود و حتماً نمی تواند چشم انداز کاملی از رخدادها و آثار حاضر در جشنواره به دست دهد.
اما اگر هر دو قالب گفته شده را ترکیب کنیم، دو فاکتور بسیار کلیدی نگاه «شخصی» و «تحلیلی» را به آن بیفزاییم و از اینها مهم تر، طنز و شوخی را در روایت اتفاقات و در وصف و مرور فیلم ها از یاد نبریم، نتیجه اش می شود چیزی مثل گزارش های عباس یاری یا هوشنگ راستی که همیشه با لذت می خوانم. یک نمونۀ مشابه عالی دیگر هم گزارش سرشار از طنز نیما حسنی نسب از جشنواره کودک پارسال بود که آن موقع فکر نمی کردیم تا مدت ها، آخرین دورۀ اصفهانی این جشنواره باشد. تا ورودی بحث زیاد طولانی نشده، عرض می کنم که با الگویی مشابه همین ها که گفتم، در گزارش جشنواره برلین امسال به عنوان یکی از نخستین ارتکاباتم در این حیطه، متن و حاشیه یا در واقع بررسی فیلم ها و شرح وقایع و فضا و سفر را به شکل درهم آورده ام و از نوعی تدوین ذهنی میان فصل های مربوط به متن و فصل های فرامتن بهره گرفته ام که به هر حال، برای خودش آزمایشی است و از حالا نمی دانم به چه نتیجه ای خواهد انجامید.
میهمان سفارت آلمان: دریچه های گشوده
خودم هم درست نمی دانم انگیزه ام از ذکر این نکته چیست؛ قدردانی، اطلاع رسانی یا فقط شروع مطلب؟ اما به هر حال باید بگویم که در این سفر، به طور کامل میهمان بخش فرهنگی سفارت آلمان در ایران بودم. ماجرا از این قرار بود که وزارت خارجۀ آلمان در کنار اغلب دعوت های مشابهی که از اهالی فرهنگ و هنر سراسر دنیا برای رخدادهای فرهنگی مختلف داخل کشورش دارد، از چند ماه پیش برنامه ای را تنظیم کرد که در طول برگزاری جشنواره فیلم برلین، 25 سینماشناس/ Film Expertرا از 25 کشور دعوت و به میزبانی مؤسسه فرهنگی گوته که زیر نظر همین وزارتخانه است، شرایط حضور و فیلم دیدن و ملاقات های فرهنگی با بخش های مختلف جشنواره را برای آنها فراهم کند. اولش که از بخش فرهنگی سفارت با من تماس گرفتند، مثل همیشه، ریشه و علت انتخاب شدنم را پرسیدم و پاسخ شان این بود که علاوه بر ارتباط به روز با سینمای دنیا و توان مکالمه به زبان انگلیسی (یا آلمانی؛ که من این یکی را حتی به اندازۀ یک صدم شخصیت محمدعلی کشاورز در فیلم مادر مرحوم علی حاتمی هم بلد نیستم!)، تأکید بر این است که دعوت شدگان «جوان» باشند! از این که در این سن و سال هم مرا جوان به حساب می آورند، طبعاً کلی خرکیف شدم و بعد که پا به برلین گذاشتم و کم کم جمع 25 نفرۀ همتایان میهمان وزارت خارجه آلمان را دیدم (منتقدان، استادان دانشگاه، فیلمسازان تجربی و مدیران جشنواره هایی از کشورهایی مثل مصر، استرالیا، آمریکا، برزیل، هند، ژاپن، کنیا، مکزیک، روسیه، چین، اسلوونی، نیوزیلند و ... دومینیکن؛ که ما با نمایندۀ این یکی در جایگاه یکی از شخصیت های اصلی این متن، زیاد سر و کار خواهیم داشت!)، متوجه شدم که به احتمال قریب به یقین، آن تأکید بر لزوم جوان بودن مدعوین، نوعی لطف و تعارف از سوی دوستان بخش فرهنگی سفارت بوده تا من دعوت شدنم را چندان هم تصادفی تصور نکنم؛ وگر نه، در جمع دوستان حاضر در این جمع 25 نفره، جز دو نفر، همه از من نه تنها بزرگ تر بودند، بلکه در مجموع میانگین سنی شان با این اتوبوس های جهانگردی که گهگاه جلوی یک هتل یا رستوران مرغوب تهران توقف می کند و چشم مان به جمال توریست های بالای 65-60 سال روشن می شود، تفاوت محسوسی نداشت!
اما یک میهمان وزارت خارجه آلمان، طبعاً جلسات و بازدیدها و فضاهایی را تجربه می کند که یک عضو معمول بخش Press جشنواره، الزاماً در آنها نقش و حضور ندارد. این مهم ترین امتیاز این سفر بود که اجزا و نمونه هایش را در پاره های دیگر این مطلب، شرح خواهم داد.
جشنواره و فضای شهری: خرس طلایی در شهر خاکستری
از دورۀ پنجاهم جشنوارۀ برلین (سال 2000) تا حالا که دارید این گزارش را می خوانید، در هیچ دوره ای گزارش این جشنواره در مجله چاپ نشده و این به ویژه با توجه به موفقیت سال گذشتۀ سینمای ایران در برلین که آفساید جعفر پناهی جایزۀ دوم (خرس نقره ای) را گرفت و زمستان است رفیع پیتز هم نقد و نظرات خوبی گرفت، برایم بسیار عجیب بود. اما بعدتر که به دلایلش بیشتر فکر کردم، دریافتم که اولاً همزمانی تقریبی جشنوارۀ برلین با جشنوارۀ فجر خودمان، معمولاً باعث می شود که جز کسانی که احیاناً در برلین فیلم دارند، هیچ کس از ایران به این جشنواره اعزام نشود یا برخی که می روند، تنها فرصت گذر کوتاهی را پیدا کنند. ثانیاً برلین تنها جشنوارۀ A سینمایی دنیاست که در زمستان برگزار می شود و آلمانی ها اساساً با این یگانگی جشنواره شان در سردترین ماه سال (فوریه/بهمن) نه تنها مشکلی ندارند، بلکه هماهنگی همه چیز در میانۀ سرمای مشهور برلین که حتی در خود اروپای غربی هم مثال زدنی است، برایشان چالش جذابی است که بار دیگر همان نظم آلمانی همیشگی تاریخ را به یاد می آورد. این زمستانی بودن از انگیزه های جانبی مثل فضای ساحلی سرشار از fashion show های کن در آغاز فصل گرما می کاهد و میهمانان جشنواره را اغلب به همان اقلیت واقعاً فیلم بین محدود می کند.
اما به لحاظ میزبانی یکپارچۀ جشنواره که از تمامی فضای شهر می بارد، برلین درست مثل جشنواره های بزرگ دیگر است و زمستان به هیچ وجه موجب استتار و مهجور ماندن جشنواره در دل زندگی روزمرۀ مردم نمی شود. همۀ مراکز خرید، بیلبوردهای خیابانی، متروها و حتی راننده های تاکسی، از آمادگی برای میزبانی جشنواره خبر می دهند و محض نمونه، وقتی دیدم که بر خلاف شنیده ها، آلمانی ها در پاسخ کسی که انگلیسی حرف می زند، خیلی هم متین و مهربانانه و بی کوچک ترین نشانی از برخورد نژادپرستانه رفتار می کنند، از چند آلمانی صاحب شناخت فرهنگی شنیدم که اولاً شهر برلین به دلیل گستردگی فضای توریستی بعد از ریختن دیوار، بیشتر از هر شهر دیگر آلمان این شیوۀ برخورد بین المللی را پذیرفته (که این تفاوت را در فرانکفورت به چشم دیدم) و ثانیاً بهتر است آمادگی های همه جانبۀ مردم در طول جشنواره را با زمان های دیگر، یکی نپندارم (که این را در زمان دیگری ندیدم و نمی توانم قضاوت کنم).
زمان برگزاری جشنواره، به هر حال یک نتیجۀ فرعی کمتر خوشایند دارد و آن ، این است که فضای ابری و غم انگیز برلین زمستانی، به ویژه با توجه به غلبۀ شدید و عجیب رنگ خاکستری در بافت معماری این شهر، خاطرۀ بصری چندان رنگارنگی برای یک مهمان نمونه ای جشنوارۀ برلین به جا نمی گذارد. این نکته را به ویژه از این جهت می گویم که برلین در شب هم شهر چندان پر نئونی نیست و آن خاطرۀ رنگی حتی با شب های برلین هم چندان متنوع نمی شود. در تمام دورۀ یازده روزۀ جشنواره، با این که امسال اروپا اساساً زمستان سردی را پشت سر نگذاشت و برلین هم از تصورات مبنی بر سوز و سرمای هولناک، دور بود، تنها روز ماقبل آخر رنگ آفتاب و روشنی را دیدیم و این برای منی که هوای ابری و فضای خاکستری رنگ، خیلی زود سرحالی معمولاً افراطی ام را کاهش می دهد، کمی از شور و اشتیاقی که چنین جشنواره ای با فیلم ها و برنامه هایش می تواند پدید بیاورد، می کاست.
بخش های مختلف: انبوه به معنای آشفته
شاید در نگاه اول به نظر برسد که تعدد بخش ها و فیلم های جشنوارۀ برلین امسال (که دو بخش آن نخستین دورۀ خود را سپری می کردند)، نشان دهندۀ پربار بودن جشنواره است. ولی به نظرم این ویژگی با شمار فراوان فیلم های حاضر در برخی بخش ها، به نوعی تشتت و آشفتگی می انجامد که متأسفانه بیش از رونق و تنوع و غیره، از همان نبود هیچ جشنوارۀ مهم بین المللی دیگر در طول زمستان خبر می دهد. انگار همۀ فیلم های آماده شده در این بازۀ زمانی که دورخیز هرچند مختصری برای حضور در جشنواره ها داشته اند، به برلین ارائه شده اند و جشنواره هم بخش عظیمی از آنها را برداشته و قسمت های متعدد و گاه پراکنده ای برای گنجاندن تمام شان، تعبیه کرده است. مثلاً بخش غیررقابتی «پانوراما»، به شکلی عجیب و غیرضروری، دچار ازدیاد عرض و طول شده بود و در سه زیرمجموعۀ «پانوراما» (با 21 فیلم)، «پانوراما اسپشیال» (با 15 فیلم) و «پانوراما داکومنته/ مستند» (با 17 فیلم)، به گسترش بیش از حد رسیده بود. در میان کل این 53 فیلم، فقط چند نام مطرح یا شناخته شده به چشم می خورد: ویم وندرس، ایزابل کواکسه (سازندۀ ملودرام درخشان زندگی ام بدون من)، یوجی یامادا، هال هارتلی، پاسکال فرن و سه بازیگری که تجربۀ کارگردانی را از سر گذرانده اند یعنی آنتونیو باندراس (با دومین فیلمش) و سارا پولی و استیو بوشمی (هر کدام با اولین ساخته شان). یا در حالی که بخش مسابقۀ فیلم های کوتاه با 15 فیلم در برنامۀ جشنواره پیش بینی شده بود و ضمناً بنا بود برای اولین بار، یک هیأت داوری سه نفره (که نیکی کریمی هم به عنوان تنها نمایندۀ سینمای ایران در جشنواره، یکی از این داوران بود) به بهترین فیلم اول کارگردانان تازه کار جایزه بدهند، دیگر وجود بخش بیهوده و شلوغی با عنوان «فیلم های نسل جدید»، آن هم در سه زیر مجموعۀ جداگانه، واقعاً به منزلۀ نوعی شاخ و برگ بی حاصل بود.
بر اثر همین ازدحام و تراکم بود که در مجموع واکنش های مکتوب و یادداشت ها و تحلیل ها، می توان با اطمینان گفت که توجه ها بسیار بیش از آن چه رسم جاری جشنواره ای در این ابعاد است، معطوف و منحصر به فیلم های بخش مسابقه (23 فیلم در رقابت و سه فیلم خارج از مسابقه) بود و فیلم های بخش های دیگر، به دلیل همان تعددی که باعث نرسیدن و رها کردن کل یک بخش می شود، واقعاً به درستی «دیده» نشد. باور کنید این را برای دلداری دادن نمی گویم؛ اعتقادم بر این است که همۀ هیاهوی بازار فیلم همزمان با جشنوارۀ برلین به رغم عنوان مدعیانۀ «بازار فیلم اروپا/ EFM»، به حضور در بخش های غیر از مسابقه نمی ارزد و آن یکی دو فیلم ایرانی که صاحبان شان حضور در برلین امسال را فقط به شرط حضور در بخش مسابقۀ اصلی می خواستند، با انصراف از حضور در بخش های دیگر جشنواره، امکان ویژه ای را از دست ندادند.
آرتورو: اقیانوس غرغر و نارضایتی
همۀ امیدم این است که از اطرافیان همصحبت گرامی ام آقای آرتورو رودریگز فرناندز، منتقد و نویسندۀ اهل جمهوری دومینیکن و مدیر جشنوارۀ کوچک و به قول خودش گرم «سانتو دومینگو»، کسی فارسی نداند و از این نقش محوری خاصی که می خواهم در این گزارش به او ببخشم، باخبرش نکند. ماجرا این است که هر چه آدم غرغرو (حتی در جنس متبحر در این کار یعنی جماعت نسوان!) در عمرتان دیده باشید، باز با دیدن آرتورو از میزان توانایی بشر در این میزان غرغر و گله و بحران سازی و اغراق در ادعای بدحالی و اینها، به بهت و حیرت می افتید! او که یکی از هم گروه های ما بود، از یک نوبت تکرار حضور در رستورانی که پیشتر رفته بودیم، چنان غرغری به راه می انداخت که میزبانان یا مجبور به تغییر رستوران می شدند یا در بین جمعی حدوداً 30 نفره، به او وعدۀ غذا و مخلفات ویژه می دادند تا زمین و زمان را به هم نریزد! اگر یک روز پیش از سئانس 9 صبح که همه روزه یکی از نمایش های مخصوص Press در سالن اصلی «برلیناله پالاس» بود، او را می دیدید، حتماً از این که صبح به این زودی سئانس گذاشته اند و او درست نخوابیده، شکایت می کرد و اگر بعد از همان سئانس در حوالی ظهر به او بر می خوردید و حال و احوالش را می پرسیدید، می گفت: «خیلی بدم، افتضاح، دارم می میرم»/ «اِ، چرا؟ چی شده مگه؟»/ «فیلمه خیلی بد بود»! یعنی آرتورو از دیدن فیلمی که دوست نداشت، طوری خودش را قیافه اش را کج و کوله و درب و داغان می کرد که واقعاً فکر می کردید دل درد یا سردرد وحشتناکی دارد! روز آخر که ازش پرسیدم آخرین فیلم به نمایش درآمده در بخش مسابقه یعنی آنجل فرانسوا اوزون را می بیند یا نه، گفت که چون صبح زود پرواز دارد و از برلین تا کشور خودش دومینیکن (در شرق کوبا ، جنوب پاناما و کنار هائیتی) باید پرواز عوض کند، موقع نمایش فیلم اوزون در اتاقش در هتل، خواب است! این در حالی بود که خیلی های دیگر، از جمله خود من هم باید پرواز عوض می کردیم و وضعیت آرتورو اصلاً استثنایی نبود!
در میانۀ جشنوارۀ برلین با همۀ گستردگی و انضباطش، من اغلب به این فکر می کردم که آرتورو جشنوارۀ خودش را در شهر سانتو دومینگو پایتخت دومینیکن، چگونه برگزار می کند؟ چه قدر سر زیردست ها و همکارانش غر می زند؟ و اساساً در دنیای امروز که کنترل بحران، یکی از پایه های هر فعالیت جدی و عظیم است، چه طور آدمی با این شخصیت و نگرش و رفتار، مدیر جشنواره شده؟! البته قول داد که به جشنواره اش دعوتم کند؛ البته اگر به شرکت یکی دو فیلم ایرانی خوب در جشنواره اش کمکی بکنم! اگر این اتفاق افتاد که حتماً ماجرای شیوۀ مدیریت و سرویس دهی آدمی با این میزان سرویس خواهی را برایتان تعریف خواهم کرد؛ ولی عجالتاً این را داشته باشید که رد آرتورو را به عنوان مظهر مخالف خوانی های افراطی و اغلب تصمیم گیری شده، در جای جای این گزارش خواهید دید. طبیعی است که اگر نوع غرغرهای او را به عرصۀ واکنش های منتقدانه تعمیم دهیم – که خودش طبعاً روزی چند بار چنین می کرد – نمونه های بسیار آشنایی را به یادمان می آورد که البته هر کدام جلوه های متفاوتی از «مخالفم، پس هستم» را به نمایش می گذارند. بدجنس نباشید؛ چرا فکر کردید منظورم برخی دوستان هم وطن است؟
«من پیشخدمت پادشاه انگلستان بودم»: مننتقدان سینماشناس تر از داوران
فیلم یرژی مِنزِل، کارگردان اهل چک که جایزۀ بهترین فیلم از نگاه منتقدان را در برلین امسال گرفت، به واقع پرظرافت ترین و خلاقانه ترین فیلم بخش مسابقه بود. فیلم با نام طعنه آمیز من پیشخدمت پادشاه انگلستان بودم، دربارۀ یک آدم فرصت طلب و ترسو و دماغ گندۀ اهل چک به نام یان دیتس است که از شاگرد گارسونی به هتلداری می رسد و در این مسیر، با گذر از انبوهی واقعۀ سیاسی و نظامی مثل جنگ جهانی دوم و معاهدۀ مونیخ، مدام شانس می آورد و حتی ازدواج با زنی نیمه آلمانی، کمکش می کند تا بتواند با کمی تمرین لهجه، خودش را از نژاد آریایی جا بزند و با کسب موقعیت های بهتر در خدمت به آلمانی ها و گارسونی و پیشخدمتی در هتل های مهم، عملاً رؤیای دست نیافتنی اش یعنی صاحب هتل شدن را به تحقق می رساند. منزل در سال 1966 با نخستین فیلمش قطارهای به دقت بازرسی شده جایزۀ اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و فیلم مشهورش چکاوک ها روی سیم که در 1969 ساخته و بی درنگ توقیف شد، بعد از 21 سال و به محض فروپاشی سوسیالیسم، به نمایش در آمد و جایزۀ خرس طلایی برلین 1990 را از آن خود کرد.
فیلم امسال او که می توان آن را نگرشی طنزآمیز به همان موقیت ولادیسلاو اشپیلمن (آدرین برادی) در فیلم پیانیست رومن پولانسکی دانست، به شکل حیرت انگیزی جوان و باطراوت و در عین حال، نشانۀ پختگی و دنیادیدگی و «زندگی کردن» بود. شخصیت یان به ویژه با بازی دقیق ایوان بارنی، قابلیت شمایل واری پیدا کرده و انگار به نمایندۀ آدم هایی بدل شده که در طول منازعات و فراز و نشیب های سیاسی و اجتماعی، همواره راه هایی برای سودجویی و کیسه دوزی می یابند و نام اعمال خود را هم به شکلی توجیه پذیر، «تلاش برای بقا» می گذراند. بارنی به خوبی می داند که برای ایفای نقش در فیلمی با این لحن خاص و لب مرز، نباید مثل یک «کمدین» کار کند و با حضور ظاهراً جدی در شرایط کمیک، در واقع از تضاد این جدیت با اوضاع، کمدی موقعیت می سازد. ساختار متکی بر فلاش بک و کارگردانی بدون تأکید بر تمهیدات تکنیکی، در دلپذیری فیلم نقش مهمی دارد و این که می گویم سرنوشت و به هر شکلی زنده ماندن و پیشرفت کردن شخصیت اصلی اش مرا به یاد اشپیلمن پیانیست انداخت، بیشتر به این دلیل بود که در همۀ ابعاد، حتی در کارگردانی بی تأکید و خونسردانۀ یرژی منزل در قیاس با حساب شدگی کم و بیش بیانگرایانه/اکسپرسیونیستی پولانسکی، فیلم انگار نقطۀ مقابل پیانیست است. آن جا هر اتفاقی در مسیر ادامۀ حیات اشپیلمن می افتد، ما از همراهی تقدیر با او شادمان می شویم و در رنج ها با او همدردی می کنیم؛ اما در من پیشخدمت پادشاه انگلستان بودم هر موفقیت عجیب و تصادفی شخصیت، از فرط ناشایستگی او باعث خندۀ ما و افزایش قدرت هجوآمیز فیلم می شود.
در ادامه به فیلم های مورد توجه داوران بخش مسابقه که یکی از یکی تهی تر و جعلی تر بودند، خواهم رسید و بعد از اشاراتی به کاستی های آنها، روشن خواهد شد که چرا فکر می کنم منتقدان در تشخیص فیلم یرژی مِنزِل به عنوان بهترین فیلم بخش مسابقه، درست عمل کردند.
«عروسی تویا»: ناله های شبه فمینیستی، ساده نمایی و خرس طلایی!
اگر عروسی تویا چینی نبود و بازیگران مغولستانی اش آن چره های مشخص مغول را نداشتند، به لحاظ فقرنمایی و اغراق های سطحی در مظلوم نمایی شخصیت زن روستایی و نوع تأکیدهای بیش از حد با موسیقی سوزناک، می توانسیتد با یک فیلم ایرانی مشابه، از زینت گرفته تا مرثیۀ برف تا کافه ترانزیت، اشتباهش بگیرید! کارگردان فیلم، وانگ کوآنان، چینی است و به اصطلاح از «سرجهازی ها»ی جشنوارۀ برلین به حساب می آید. هم اولین فیلمش ماه گرفتگی در سال 2002 در بخش فوروم یا همان فیلم های اول کارگردانان، در برلین شرکت داشت و هم فیلم دومش داستان ارمی در بخش پانورامای برلین 2004 به نمایش در آمد. البته آن دو فیلم را ندیده ام، ولی اطلاعات گویای این است که عروسی تویا تا این جا تنها فیلم اوست که داستانش در مغولستان می گذرد و همان جا هم ساخته شده. شخصیت اصلی فیلم، تویا، زنی جوان و با ملاک های آن دیار، زیباست و شوهر زمین گیری دارد که سال ها پیش در اثر تلاش برای چاه زدن در زمین نزدیک کلبۀ روستایی شان، با انفجار دینامیت فلج شده. تویا که کارهای سخت و مردانۀ مزرعه و غیره را بی آن که چاه آب داشته باشند، به تنهایی و با تحمل رنجی طاقت فرسا انجام می دهد، بالاخره تصمیم می گیرد به طور مصلحتی از شوهرش جدا شود و به مردان حسرت به دل آن حوالی اعلام کند که قصد ازدواج دارد و بعد، پای هر مردی که به کلبه شان رسید، شوهر درست مثل پدری که به خواستگاری دخترش آمده اند، بنشیند و با طرف گپ بزند و تویا هم تذکر بدهد که در صورتی حاضر به ازدواج می شود که مرد، سرپرستی کردن از شوهر سابق را بپذیرد و بگذارد او و بچه هایشان، باز با تویا و شوهر جدید زندگی کنند! طبیعی است که تا این جای داستان، هم یدۀ جذابی دارد و هم می تواند بستری آرمانی برای طرح بسیاری مسائل روانشناختی، اخلاقی، جنسی و انسانی در مناسبات سه نفرۀ پیچیدۀ این آدم ها باشد. اما فیلم نه تنها به این زمینه ها توجهی ندارد، بلکه انگار اساساً چیزی جز طرح همان فقرزدگی ها و مشکلات «رو»ی اجتماعی و اقتصادی در این موقعیت دراماتیک نمی یابد و در نهایت هم جز تکرار همان شعارهای افراطی مربوط به رنج زنان حاشیه نشین و مورد بهره برداری قرار گرفتن آنها، به هیچ دستاورد حسی یا مضمونی دیگری نمی رسد. برای تماشاگران غربی که در اولین صحنۀ حضور و راه رفتن یک شتر در فیلم، چنان غش غش می خندیدند که انگار تا به حال شترسواری ندیده اند، لابد این مظلوم نمایی های شبه فمینیستی گداگرافرهای مشرق زمینی، تازگی داشت. ولی برای ما که انبوهی از این جلوه ها را در سینمای ایران دیده ایم، فقط شباهت های فیلم به همان اغراق ها و تأکیدهاست که به چشم می آید. ایده هایی از این قبیل که زن از فرط خستگی، در حالی که دستش در هوا کاسۀ آب را نگه داشته، همان طور نشسته خوابش ببرد، دیگر واقعاً ته اش درآمده و دست فیلمساز را در اصرار برای جلب ترحم بیننده، بدجوری رو می کند. استفاده از تک نوازی ساز سنتی مغولی شبیه به نی، صحنه های طولانی گریۀ زن و یکی دوبار هم شوهر، تمهیدات دم دستی از این قبیل که بچه های دیگر به بچه های تویا طعنه بزنند که «شماها دوتا پدر دارین»، از عناصر بسیار آشنا و ژنریک شدۀ عروسی تویا بود که با همۀ اینها می شد کنار آمد و فیلم را بابت ایدۀ جذابش در حد فیلمی یک ستاره دانست؛ البته در صورتی که ناگهان و در روز آخر به عنوان برندۀ خرس طلایی و بهترین فیلم جشنواره معرفی اش نمی کردند و همه را بهت زده و انگشت به دهان نمی گذاشتند! استقبال فراتر از حد توقع، به عصبانیت و واکنش های منفی تر از آن چه که سزاوار فیلم است، می انجامد.
مصاحبۀ تلویزیونی: «برندۀ خرس طلایی شایستۀ حضور در بخش مسابقه نبود»!
روز قبل از مراسم پایانی، در مصاحبه ای جلوی دوربین یک گروه تلویزیونی از لیتوانی، با اطمینان گفتم که فیلم آماتوری احساساتی مکرری مثل عروسی تویا یا فیلم کلیشه ای و به معنای بد کلمه، هالیوودی شهر مرزی (ساختۀ گریگوری ناوا، کارگردان فیلم سلینا) اصلاً در حد راه یابی به بخش مسابقۀ برلین نبودند. فیلم دومی که نام بردم، از طرف بقیه هم «دایره سیاه» گرفت و در هر شش نشریه ای که هر روز شماره ویژۀ برلین منتشر می کردند (ورایتی، هالیوود ریپورتر، اینترتینمنت ویکلی و سه مجله/روزنامۀ آلمانی) حتی یک منتقد نبود که در جدول ارزشگذاری، به این فیلم یک ستاره بدهد. اما فیلم اول، درست در نقطۀ مقابل حرف من، فردایش خرس طلا گرفت! بعدتر کارگردان همان برنامۀ تلویزیونی در ای میلی برایم گفت که به غیر از من، یک منتقد برزیلی هم دقیقاً همین عروسی تویا را از فرط مشابه داشتن در بین فیلم های آسیایی، به شدت متعارف خوانده و حضورش در بخش مسابقه را تعجب آور نامیده. آنها هم حرف های من و او را یکی در میان تدوین کرده اند و کنار تصاویر خود فیلم و جایزه گرفتن تهیه کننده اش در برلین گذاشته اند و در نتیجه، برنامۀ تلویزیونی شان به دلیل این مخالف خوانی، خیلی پربیننده شده و دوبار روی آنتن رفته!
وقتی این را فهمیدم، یاد بزرگ ترین مخالف خوان جهان یعنی آرتورو افتادم که روز اول نمایش عروسی تویا از سادگی تصاویرش تعریف می کرد و اصلاً زیر بار حرف من نمی رفت که می گفتم این سادگی به معنای ساده نگری است و با «سادگی بعد از پیچیدگی» مثل کیارستمی (دوست داشتم شهیدثالث را مثال بزنم؛ ولی متأسفانه او و همۀ غیرایرانی های علاقه مند به سینمای ایران، نمی شناسندش) بسیار فرق دارد. اما بعد که فیلم جایزه گرفت، شروع کرد به غر زدن دربارۀ سلیقۀ عقب ماندۀ داوران! متوجه شدم که بیهورده مخالف خوانی ام دربارۀ عروسی تویا را با مقداری احساس گناه، «آرتورویی» می پنداشتم! چون مبتنی بر نظر واقعی ام بود، استدلال داشت و مهم تر این که طبعاً پیش از جایزه گرفتن فیلم هم همان بود. اما آرتورو، روز اول که فکر نمی کرد کسی به فیلم توجهی بکند، از آن خوب گفت و آخرش که دید بد آورده و تصادفاً داوران به همین فیلم مهم ترین جایزه را داده اند، یکهو انگار نظر اولش را عوض کرد و شروع کرد به انتقاد از فیلم و داوری!
خداوندا! بخش «آرتورو»یی وجود هر کدام از ما منتقدان را کنترل و درمان بفرما؛ آمین.
ادامه دارد...