این نوشته که برای تحلیل شرایط اسفبار جدول فروش سینمای ایران در سال 84 به رغم همه ادعاهای معاونت سینمایی وزارت ارشاد برای جلوگیری از رخنۀ ابتذال به این سینما در اسفند ماه 84 نوشته شده و در آن زمان هیچ نشریه ای حاضر به چاپ آن نشده بود، در آغاز مجموعه ای دربارۀ ایتذال در سینمای ایران در ضمیمه فرهنگی روزنامه اعتماد که دبیر سرویس سینمایی آن خود نگارنده بود یا مسئولیت شخصی به چاپ رسید. در اصل، این مقاله به آرش معیریان، مدرس سینما که فیلم های قابل تقسیم بندی در ردۀ مبتذل ها بسیار ساخت، تقدیم شده بود!
*
*
مقدمه: اين روزها در كنار «درباره الي...» كه چه در يادآوري برخي مفاهيم انساني و اخلاقي فراموششده و چه از حيث ساختار و الگوي تصاوير و روايت و بازيهايش، از بهترين فيلمهاي سال سينماي دنيا به حساب ميآيد، چند فيلم ايراني جديد ديگر بر پرده سينماهاي تهران و شهرستانهاست كه در مرحله نخست و پيش از ورود به ارزيابي و تعيين سطح آنها، حتي فهررست كردن نامهايشان ميتوان مقاديري شرم و خجلت براي گوينده و شنونده در پي داشته باشد: «پاتو زمين نذار»، «هر چي تو بخواي»، «خروس جنگي»، «امشب شب مهتابه» و «پسر تهروني»! به نظر ميرسد بعد از مقطع بحراني اكران همزمان فيلمهاي نازلي چون «چارچنگولي»، «دلداده»، «احضارشدگان» و «دلشكسته» در پاييز سال گذشته، بار ديگر سخافتي متراكم سالنهاي سينما در سراسر كشور را از خود انباشته است. آن زمان، در صفحات سينمايي روزنامه كه در «ضميمه» روزانه به چاپ ميرسيد، طي چند نوبت به بحث ابتذال در سينماي ايران پرداختيم و جلوهها و جنبههاي گوناگوني از آن را مرور كرديم. اين بار نيز با تمام بي دل و دماغي طبيعي اين دوره، طرح اين مبحث و متمركز شدن بر آن ضروري به چشم ميآيد. به ويژه از اين حيث كه عموماً فيلمهاي اين جريان عام توليد در سينماي ما به دليل كماهميتي و ديده نشدن توسط سينمادوستان فهيم، از رفتن به زير ذرهبين نقد در امان ميمانند؛ و بيتعارف، شايستگي اين مصونيت را ندارند.
مطلبي كه در پي ميآيد، در پايان سال 1384 نوشته و به تازگي بازنويسي شده است. سالي كه شباهتي مشخص به امسال داشت: اولين سال فعاليت چهارساله يك دولت جديد بود و در انتهاي آن با مراجعه به جدول فروش فيلمها، ميشد معدل مشخصي از حد و سطح محصولات سينمايي و سليقه فرهنگي پديدآورنده يا هدايتكننده يا دستكم مجوزدهنده به آنها را به دست آورد. در بازخواني مطلب كه در واكنشي شخصي و حسي، انگار براي خودم نوشته بودم و تاكنون به چاپ نسپرده بودم، به شباهتهايي شگفتانگيز ميان شرايط سليقه جاري در آن سال با حال و روز اكران سينمايي سالي كه در آنيم، دست يافتم كه از جمله، در خصوص نبود منطق داستاني در شبهكمديهاي گاه پرفروش آن سال، به عينه در فيلمهاي روي اكران اين روزها هم به چشم ميخورد. در اوضاعي كه حمايتها و تيزرهاي تلويزيوني و فصل طلايي و سهماهه اكران بهار، «اخراجيها 2» را به صدر فهرست فروش امسال رساند و «درباره الي...» قرباني التهابات هفتههاي اخير شد، بازخواني شرايط سال نخست اين دوران سينمايي چهارساله ميتواند عبرتآموز و البته تلخ باشد. اين بررسي را با تمام حال و حوصلهيي كه ميطلبد و اين ورزها به سختي يافت ميشود، در مجموعه مطالب دنبالهداري درباره بحث ابتذال در اين سينما، ادامه خواهيم داد.
---------------
این قصه قدیمی را دیگر باور نکنید که میگویند منتقدان از هر فیلم پرفروشی، بد میگویند. اصلاً این تصور خامدستانهيی است که فکر کنیم آدم خودمحور و خودرأی و پرحرفی مثل یک منتقد دارای سابقه و سلیقه فردی، از واکنشهای دیگران نسبت به یک فیلم تا حدي تأثیر میگیرد که ناگهان حاضر میشود درباره فیلمی که دوستش داشته، بد بنویسد؛ به ویژه وقتی این «دیگران»، تماشاگران عامی باشند که موجبات پرفروش شدن فیلمی را فراهم میکنند. این که هیچ کدام از ما هنوز شوق و لذتمان را از فروش قابل توجه شوکران، زیر پوست شهر، سگ کشی، مهمان مامان و چهارشنبه سوری فراموش نمی کنیم و این که شخصاً با ذوق و با نیش باز به همه می گفتم که بالاخره مکس در جدول فروش سال نخست دولت نهم، از شارلاتان و آکواریوم بالاتر رفت، به همین بر میگردد که ما از هر فیلم پرفروشی بدمان نمیآید؛ بلکه درست برعکس، اگر اول از فیلمی بدمان بیاید، بعداً از فروشش هم حرص میخوریم!
با این همه، در شرایطی که از دو سه دهه پیش تاکنون، هر سال و هر روز همه میگویند که سینمای ایران دچار بحران اقتصادی است؛ و در حالی که معلوم نیست اگر دچار بحران است، چه طور و چرا سالی دست کم ۵۰-۶۰ فیلم تولید میكند و چرخش هم از حرکت نمیایستد، ظاهراً باید از فروش هر فیلمی خوشحال شویم که حتماً هم می شویم. ماجرا این است که فروش مجموعه مشخصی از فیلمها، نشاندهنده بروز ویژگیهایی در رفتار و پسند عمومی جامعه است و همین خصوصیت، معمولاً فیلمهای پربیننده هر سال را به الگویی برای خیلی از تولیدات «کیسه دوخته» سال بعد تبدیل میکند. این در حالی است که اولاً جهت و مسیر این سلیقه عام، گاه به میزان غیر قابل تصوری، از آن چه در ذهن سازندگان فیلم بوده، دور است یا به سرعت دور میشود (مثال مشخص این قضیه، نفروختن گل یخ در اکران سال 84 است)؛ و ثانیاً حواس مان نیست که پرفروش شدن برخی فیلمها، به جای آن که به سلیقه مخاطب امروز برگردد، نشان میدهد که او در خارج از سالن سینما، اصلاً حالش خوب نیست و بابت واکنش نشان دادن به بسیاری مسائل و مشکلات دیگر، دارد از دیدن یکی از این شبه کمدی های کاندیدای قطعی ِ «زرشک زرین» عزیز و فقیدمان می خندد و از این خنده، دست کم فعلاً احساس بلاهت نمیکند. هر تغییر کوچک و بزرگی در سطح مناسبات اجتماعی و شهری یا اوضاع اقتصادی خانواده خود او یا همنشینی و همصحبتی با آدمی که فرهنگ و نگاه انسانیتری را به او منتقل کند، خیلی زود این بیننده ی فرضی ما را از شنگول شدن با دیدن یکی از آن کمدیهای بیداستان و آکنده از شکلک و ادا و لوده گی، به شرم و پشیمانی و اقرار به سادهلوحي يا دستكم سادهدلي وامیدارد.
مطلب حاضر با نگاهی به جدول فروش فیلمهای سال 84 تا پیش از اکران و فروش نوروزي چهارشنبه سوری و چپ دست و زیر درخت هلو، به یک گرایش مشخص در ساختن کمدیهای دیوانهوار فاقد هر نوع خط و ربط و فاقد شوخی های بامزه و فاقد ساختار فیلمنامه می پردازد و به بقیه ی فیلم های بد و بسیار بد سال، کاری ندارد. سوژه و دغدغه ام، چهار فیلم مشخص شارلاتان(آرش معیریان)، شاخه گلی برای عروس(قدرت ا... صلح میرزایی)، اسپاگتی در۸ دقیقه (رامبد جوان) و عروس فراری(بهرام کاظمی) است که نماینده نوع کمدی های فاقد داستان و فاقد شوخی نویسی در اکران سال ۸۴ به حساب میآیند و در سالهاي بعد نيز به وفور ساخته و اكران شدند. دلیل انتخاب و کنار هم نشاندن این فیلم ها را در خود مطلب خواهم گفت. فقط به عنوان توضیحات زمینهيي، اشاره میکنم که اولاً این فیلم ها به ترتیب ردیف های دوم، ششم، یازدهم و سیزدهم جدول فروش اکران سال 84 را اشغال کردهاند؛ ثانیاً امیدوارم این قدر سینماشناس باشیم که مکس را بابت صحنههای آوازخوانی و تیتراژ پایانی روده برکنندهاش، با این لوده گیها اشتباه نگیریم و با وجود ضعف هایی در نظم و ساختار کلی فیلمنامه و اشکالاتی در منطق برخی اتفاقات و روابط، سیر کمدی «داستان»دار و پر از شوخیهای جذاب و موفق در پرداخت تیپهای مختلف اجتماعی را در آن ببینیم؛ و ثالثاً مثل خیلی از منتقدان و فیلمسازانمان، تکلیف هیچ کدام از این فیلمها، حتی چهار سوژه اصلی این مطلب را «ندیده» مشخص نکنیم و برای درک نکته ای که محور این نوشته است، یعنی بدحالی ِ تماشاگر ایرانی داراي اين سليقه، حتماً فیلمها را دقيق ببینیم و بعد قضاوت کنیم.
قبل از هر چیز باید به این نکته ساختاری بپردازم که چرا معتقدم در هر يك از این چهار فیلم، آن چند سطری که به عنوان خلاصه داستان برای هم تعریف میکنیم یا در مجلات مینویسیم، در واقع نتیجه تلاشی مذبوحانه است و این فیلم ها به لحاظ تعاریف نظری و در بدنه فیلمنامه، چیزی موسوم به داستان ندارند.
• شکلک به جای داستان، بوی جوراب به جای شوخی
در شارلاتان، زمان عمده ی فیلم صرف این می شود که ما فیلمنامه ی مصور شده ی حسن(امین حیایی) را در حالی که برای تهیه کننده تعریفش میکند، ببینیم و مقدمه و مؤخرهيی هم هست که به زندگی خود حسن و دوستش داود(جواد رضویان) مربوط میشود. در این بخش اول و آخر، هیچ مسیر و تحول معقولی وجود ندارد که بگذارد ما این را داستان اصلی فیلم بدانیم و دیدن آن تصاویر فیلمنامه حسن را بهانهيي برای این تحول. در ابتدا، حسن بی پول و ناامید است و داود به او میگوید که کافی است به جای فیلمنامه «رؤیای تلخ»، با فیلمنامهيی به سراغ تهیه کنندهها برود که یک «رؤیای شیرین» را تصویر میکند. در انتها هم حسن که همین کار را کرده و آن فیلمنامه پر از خیالات مهمل و بیربط را فروخته، از موفقیت خودش سرمست است. گره اصلی کار و این که حسن نمیتوانست در فروش فیلمنامه موفق شود، در این بود که حس میکرد باید متن درست و اثرگذار و منسجمی بنویسد و دلیل آن که این کار را نمیکرد، این نبود که احیاناً ابله باشد و ماجرای پسند تهیه کنندهها به گوشش هم نخورده باشد و با هشدار کارشناسانه نابغهيی مثل داود، یکهو دگرگون شود و آن فیلمنامه پادرهوا و «واریته»وار را بنویسد و هیچ رنج و عذاب و احساس سخافتی هم بهش دست ندهد و آخرش هم شاد و شنگول باشد. در حسنی که آخر فیلم می بینیم، حتی سرسوزنی از آن حسن اول ماجرا که می خواست فیلمنامه نویس قابلی شود، باقی نمانده است. این را نمی توان به نشانه تحول گرفت و گفت که داستانی شکل گرفته و آغاز و انجام دارد، چون این اصلاً انگار آن شخصیت نیست و مسیر تحول و انگیزهيی ندیدهایم که بتواند این زیر و رو شدن حسن را توجیه کند. اگر بخواهم بیتعارف باشم، به نظر میرسد که آرش معیریان نگران این بوده که سرنوشت حسن را در نادیده گرفتن علایقش و نوشتن فیلمنامههای باب دل آن تهیه کنندهيی که در فیلم میبینیم، مشابه سرنوشت خود او و کارنامه فیلمسازیاش قلمداد کنیم و چون بیپرواتر از آن است که بگوید چارهای و اختیاری ندارد و به خواست دیگران به ساخت این فیلم ها تن میدهد، تمام آن احتمال کاملاً منطقی «احساس گناه» حسن را در انتهای فیلم، نادیده گرفته و درواقع تهیه کننده گان فیلم های خودش را از اتهام سینمانشناسی و سطحی نگری، تبرئه کرده است.
از طرف دیگر، اگر بخواهیم این طور فرض کنیم که بدنه و هدف داستانی شارلاتان را آن قسمت طولانی تجسم فیلمنامه ی حسن شکل می دهد، بیشتر به بن بست می رسیم. این که بهانه این تعقیب و گریزها و کله معلق زدنها و تعویض مداوم لباس و گریم آدم ها چیست، واقعاً هیچ فرقی نمی کند. نبود ماجرای علاقه حسن در دل فیلمنامه به مهشید(شقایق فراهانی) و حذف ایده توطئه و برنامهریزی عموی دختر(اصغر سمسارزاده) و حضور بازیگرانی غیر از ارژنگ امیرفضلی و مهران غفوریان برای نقش آن موجودات آدمنمای لایعقل، هیچ کدام تغییر خاصی در این جنگولک بازیها ایجاد نمیکرد و مهم این بود که این لباس سوپرمن و آن «آدم اولیه»شدن غفوریان (تنها لحظه ی فیلم که واقعاً و فقط بار اول، آدم را میخنداند؛ آن هم با تکیه بر ادا و شکلک) و فرارها و درگیریها در کار باشد. این بخش که به قدر کافی، بی منطق از آب در آمده، در رویارویی با تماشاگری که حالش بد است و در نتیجه گیری مطلب به سراغش خواهم رفت، دلیل فروش فیلم بوده؛ در حالی که به کلی تهی از «مصالح داستانی» است. همه چیز بهانهيی است برای این که حسن ادای قهرمان های مختلف فیلمهای ماجرایی و حادثهيی را در بیاورد و داود هر جا مینشیند، پایش را از توی کفش بیرون بیاورد و با بوی جورابش، صدای اخ و پیف همه بلند شود.
همچنان و مثل تنها فيلم بهاصطلاح خيالي اين دوران يعني سیزده گربه روی شیروانی، این تصور در سینمای ایران وجود دارد که به پرواز در آوردن تخیل و دستیابی به موقعیت های خیالپردازانه دور از منطق کسل کننده دنیای واقعی، به معنای رها کردن هر نوع منطق روایی است. به گمانم در دفاتر تولید مینشینند و به هم میگویند مگر کاری دارد؟ نمیبینی این هالیوودیهای پول پرست، چه طور با چند تا هیولا و اشیاء جادویی (که تکه چوب مضحک شارلاتان، بدل آنهاست)، بدون دردسر داستان پردازی و منطق و چفت و بست، جیب مردم را خالی می کنند؟ و در پاسخ به این سؤالات، دست به کار می شوند و در زمانی به طول بعد از ظهر یک روز، خیالپردازی هایشان را به فیلمنامهيی در ابعاد سیزده گربه... و فيلمنامه حسن در دل شارلاتان تبدیل می کنند. ظاهراً خبر ندارند و ندیدهاند که افسانه پرداز بزرگ نیمه قرن بیستم، جی. آر. آر. تالکین در سالارحلقه ها، برای خیالات وسیع و بی مهارش، دنیایی با تاریخ و نقشه جغرافیایی و چند زبان مختلف و کامل خلق کرده است. ظاهراً فکر میکنند که وقتی فانتزی میسازیم و میخواهیم نتیجه اش کمدی هم باشد، مقادیری ادا و شکلک و بوی جوراب کافی است و نه به سیر داستانی نیاز داریم، نه به شوخی های کلامی و بصری جذاب، نه به خلق موقعیت های درگیرکننده و نه به ذره ای توالی و ترتیب و خط و ربط در کنش ها و رخدادهای خیالی مان.
• صمد ساديست می شود!
این که تماشاگر داستاندوست ایرانی، فیلم بیداستانی مثل شارلاتان را پرفروش کرده، عجیب و نشانه همان بدحالی است. اما به گمانم از آن عجیبتر این است که تماشاگر ما با همه اخلاقیات هرچند ظاهری که در فضای خانوادههای ایرانی جریان دارد و همه اهمیت «کارهای خوب» و ادب و تربیت و پند و اندرز را بلدند، به اتفاق خانوادهاش از تماشای فیلمی مثل شاخه گلی برای عروس کیف کند؛ فیلمی که آدم اصلی اش سلطانعلی(جواد رضویان) مثلاً وارث شخصیت صمد در فیلمفارسیهای گاه بانمک قدیمی است و به عنوان یک دهاتی ساده دل عاشق و بیچاره، به شهر آمده تا بماند و ضمناً دختر مورد علاقه اش آزیتا(حدیث فولادوند) را به دست آورد. ولی برخلاف هر روستایی ترحمانگیز دوستداشتنی در تاریخ سینمای ایران، فقط بابت ناآشنایی با اصول و رسوم جامعه پایتخت، رفتارهای عجیب و غریب و خنده آور ازش سر نمیزند؛ بلکه همچنین او مردم آزاری می کند، روغن ماشین را روی دختر موردعلاقهاش می پاشد، از دیوار خانه آن ها بالا می رود، امنیت عادی خانه شان را به هم میزند، دزدکی وارد خانه میشود، با مسخره گی و شیطنت های عمدی و به هم ریختن مهمانی شان، آبروی خانوادگی و اجتماعی آن ها را می برد و دایی دختر(مجید صالحی) را با وعده ی زمین هایی که خودش در ولایت دارد، به سمت مقاصدش میکشاند و عملاً برای رسیدن به آن چه می خواهد، هر گروکشی و سودجویی و جاسوسی و خبرچینی و آبروبری و دروغگویی و رذالتی که بگویید، از او بر می آید!
کنار آمدن تماشاگر با این شخصیت، در حالی است که هر فیلمفارسی بد یا خوبی، دست کم به لحاظ خوش قلبی و ساده دلی شخصیت اصلی و این که آزارش به کسی نرسد، همیشه منادی اخلاقیات بود و بخشی از فریب خوردن مردم عادی و تصورشان درباره ی این که تحت تأثیر داستانی انسانی واقع شدهاند، به همین پوشش مثبت و هرچند دروغين اخلاقی برمی گشت. عامه تماشاگر که گول شعارهای اخلاقی و سطحی فیلمفارسی را میخورد، گهگاه حق داشت که حس کند امثال ما، آدم های سنگدل و بدجنس و ضداخلاقی هستیم که آن چه در نکوهش این فیلمها می گوییم، فقط «ظاهراً» به سینما و نبود ظرافت های داستان گویی و تکنیک ضعیف و توضیح واضحات و شیرفهم کردن تماشاگر مربوط میشود و در واقع، لابد مشکلمان با فیلمفارسی این است که چرا از اخلاق دم می زند و رذالت و دنائت را ترویج نمی کند؟!! حالا همان تماشاگر، از جهتگيري معکوس شاخه گلی ... شرمش نمی گیرد و حاضر است آن را راحت و بدون عصبانیت از نامعادلات اخلاقیاش تحمل یا حتی تشویق کند.
نظر من این است که در این فیلم هم نکات غیراخلاقی گفته شده، صرفنظر از وجه مضمونی، به لحاظ ساختار فیلمنامه قابل بررسیاند و از همین زاویه، بار دیگر ما را با فیلمی مواجه میکنند که سامان داستانی ندارد. این که همه آدم ها یا بدجنس باشند و یا در مقطعی بابت منافع شان، بدجنسی هایی از آن ها سر بزند، آموزه بیلی وایلدر کبیر و ورودش به کمدی های این چند سال ما، ایده و دستپخت پیمان قاسم خانی بود. بعد از این که او چندین بار آن را در کارهای تلویزیونی مهران مدیری اجرا کرد و به توفیق همه جانبه رسید، حالا هر کس که می خواهد کمدی بسازد، فکر می کند با همین کار، قادر به نوشتن فیلمنامه موفقی خواهد بود. این که مثلاً در قسمت های مختلف مجموعه ی درخشان پاورچین، قاسم خانی در نهایت آدم ها را با نوعی سرخورده گی از خواسته های طمع کارانه یا برخوردهای غیرانسانی شان مواجه می کرد، فقط دلیل اخلاقی نداشت و مثلاً ناشی از محافظه کاریهای کار با تلویزیون نبود، بلکه به ساختار هم برمیگشت. قضیه این بود که مثلاً وقتی یکی از آدمها باخبر می شد که قرار است در فلان جا هکتارها زمین بهش برسد، با بیظرفیتی و عجلهيی که به شدت «ایرانی» بود، احساس بینیازی میکرد و شروع میکرد به تمسخر دوستان و همکاران و رئیس شرکت و حتی خانواده زنش. این مسیر، به لحاظ ساختاری باید به نقطهيی می رسید که معلوم شود اصلاً زمینی در کار نبوده تا آدم بی ظرفیت و حریص داستان ما، متنبه شود و از همان دور و بری ها عذر بخواهد و به همان رئیس شرکت التماس کند که بگذارد او آن جا بماند و کار کند. دایره روایتی که با طرح توهم یک جهش شدید مالی شکل می گیرد، در پایان هم فقط با پاک شدن آن توهم و بازگشت به همان شرایط اول فیلمنامه، بسته میشود و در کنار این نظام ساختاری، از حیث مضمونی هم نگاه درست اخلاقی و انسانی موردنظر نویسنده و تلویزیون و تماشاگر پندخواه ایرانی را یک جا به دست میآورد.
در شاخه گلی...، وقتی مقصد نهایی این همه مردم آزاری و استراق سمع و فیلم گرفتن دزدکی و ازدواج مجدد به قصد بالاکشیدن اموال طرف، خیلی ساده و راحت با یکی از همان «هپی اِند»های همیشگی فیلمفارسی وار مشخص و کار تمام می شود، به روشنی می توان دید که فراز و نشیب های مسیر، نه به قصد پیش بردن یک داستان، بلکه انگار فقط برای چیدن موقعیت هایی بابت لوده گی و خواندن ترانه های لس آنجلسی و خرابکاری های اسلپ استیک وار و به زور خنده گرفتن از تماشاگر، در دل کار تعبیه شده و آن جا که حس کرده اند دیگر بس است و زمان فیلمنامه به ۹۰ دقیقه رسیده، گفته اند سر و ته قضیه را هم میآوریم و بدون هیچ نوع جمع بندی و بستن داستان، یکهو دختر را وامیداریم تا به ازدواج با جوانی که حضور و ظاهر و لهجه و رفتار و افکارش برای او عصبی کننده بود، تن بدهد و خلاص! واقعاً اگر تحملش را دارید، فیلم را یک بار از این زاویه نگاه کنید که سرنوشت «آدم بَده»اش یعنی سعید دروغگو ومتقلب(مهدی امینی خواه) به لحاظ ساختاری و مسیری که مثلاً کلی دردسر دارد تا دست او رو شود، با تغییر ناگهانی تصمیم آزیتا و مسیر سرنوشت «آدم خوبه» یعنی سلطانعلی، چه فرقی دارد؟ و چه طور بناست این مسیر، جایگاه منفی و مثبت این دو را در داستان ناموجود فیلم، تعیین کند؟ هر دو «همین طوری» به پایان مسیرشان در طول فیلم می رسند و ریا و وانمود و تلاش برای عوض کردن طبقه اجتماعی با تغییر سر و ریخت و غیره، برای هر دویشان ابزار است؛ ولی بدون هیچ گونه منطق ساختاری، فیلمنامه به یکی حق میدهد که از این ابزار استفاده کند و آن یکی را اسیر همین کارهایش میکند و به سزاي اعمالش ميرساند! واقعاً ميشود بر این بساط چینی دل بخواهی و تصادفي، نام «داستان» نهاد؟!
ادامه مطلب در قسمت دوم