از خصلت هایی که همواره به فیلمسازان مؤلف نسبت داده می شد و می شود، دست کم در تعاریف کلاسیک نقد مؤلف در دورۀ فرانسوی اش، این نکته است که فیلم هایشان حتی فارغ از داشتن یا نداشتن فیلمنامه نویسان واحد، با عناصر مشترک بسیاری همراه اند. همین بحث البته در باب عناصر بصری و رفتارهای تکنیکی فیلم های هر فیلمساز مؤلف هم مطرح است. اما عموماً به جهت نزدیکی مشخص تر میان ویژگی های مضمونی و روایی فیلمنامه با آ ن چه «جهان بینی» مؤلف نام می گیرد، تأکید بر ویژگی های مشترک فیلمنامه ها بخش عمده ای از این مباحث را تشکیل می دهد. آن چه به «دنیای مؤلف» مشهور است، با همین درونمایه های اصلی و فرعی تکرار شونده شناخته می شود.
هر چه این شروع برای نوشته ای دربارۀ یکی از سرخوش ترین کارگردانان تاریخ سینما، مردی با طنزی نبوغ آمیز چه در فیلم ها و چه در حرف هایش، عبوس به نظر می رسد، برای ورود به بحث در خصوص یکی از ویژگی های کاملاً مهجورماندۀ «کمدی رومانتیک»های او ضروری است. وایلدر در اغلب این فیلم ها، چه دو سه کمدی رومانتیکی که پیش از 1957ساخت و چه در آنها که بعد از این مقطع، با شروع همکاری عمری او و آی.اِی.اِل (همان "یال") دایموند نوشته شد، گویا به طرز حیرت انگیزی اصرار داشت که یک شخصیت/مضمون فرعی مهم را در کنار زوج/خط اصلی قصه، حفظ کند و پیش ببرد: او همیشه یک نفر را در نزدیکی شخصیت های اصلی و عاشق فیلم، طوری قرار می داد که عموماً همچون نوعی ناظر یا گاه هم «نگهبان عشق» شان عمل کند. چگونگی انجام این کار با ظرافت ها و رندی هایی که در متن هر فیلم و فیلمنامۀ او به کار رفته و همچنین دلالتی که این ویژگی فیلمنامه ها در دنیای ذهنی و حسی خاص او دارند، مسیر اصلی این مطلب را شکل خواهد داد. در جهان بزرگانی در قامت وایلدر، تنها می توان به دستیابی به همین تک نکته های ویژۀ باقی مانده از پس سال های سال تحلیل و تحسین شدن، دل خوش داشت.
وقتی در اولین کمدی رومانتیک وایلدر، «سابرینا» (1954) دختر شوفر خانوادۀ متمول لارابی عاشق دیوید پسر ارباب (با بازی ویلیام هولدن) می شد و توماس فیرچیلد (با بازی جان ویلیامز) پدر سابرینا (با بازی آدری هپبورن) او را به بهانۀ درس آشپزی گرفتن، به پاریس می فرستاد تا فکر دیوید هم از سرش بیفتد، جلوۀ هنوز خفیفی از آن کاراکتر «ناظر عشق» داشت در فیلم های وایلدر شکل می گرفت. در خود پاریس، یک بارُن پا به سن گذاشته (با بازی مارسل دالیو، بازیگر مشهور آثار ژان رنوار) که به کلاس آشپزی هم آمده، از روی پختگی یا نپختگی سوفله ای که سابرینا باید در فر می گذاشته، می فهمد که او عاشق است و اتفاقاً به وصل هم امیدی ندارد. بارُن در طول روزهایی که هر دو به کلاس آشپزی می روند، روی ذهن و قلب سابرینا کار می کند تا آداب رفتار اعیانی یک بانو را برای جلب و جذب دیوید، به دخترک بیاموزد. او که یأس سابرینا از تحقق عشقش به دیوید را نتیجۀ بی تجربه گی می د اند، چنان همدلی و همراهی مداوم و ظریفی در این مسیر از خود نشان می دهد که به واقع کارکردی همچون نگهبان عشق آن دو می یابد.
در «عشق در بعدازظهر» (1957) که شروع کار مشترک یکی از بزرگ ترین تیم های کمدی نویسی جهان وایلدر و دایموند است، نقش پدر آریان (آدری هپبورن) یعنی شاواس (موریس شوالیه) که کارآگاه خصوصی ویژۀ خیانت هاست در مسیر دادن یا در واقع تشخیص درستی و فریب آمیزی عشق دخترش و فرانک فلانیگان (گری کوپر) ، بی شباهت به ناظری خاموش نیست. او از فلانیگان که دون ژوان بین المللی مشهوری است، می پرسد که آیا دخترش را دوست دارد یا نه؛ و با این که نگرانی ها همچنان پابرجاست، دورادور همراهی آن دو را در قطار فصل آخر فیلم نظاره می کند. این در حالی است که یک گروه موسیقی فولکلوریک چهار نفره به نام «کولی» در تمام مراحل اسیر شدن فلانیگان و آریان در دام عشق یکدیگر، با حضور خود در اتاق هتل و روی قایق در پیک نیک و حتی توی حمام بخار، همراه و ناظر این عشق اند و در پایان فقط در همان نمای آخر فیلم، موسیقی شان به جای اندوه حسرتخوارانۀ دو عاشق، ساز همراهی با عشق تحقق یافتۀ آریان و فلانیگان می زند.
بعدتر وایلدر و دایموند کار بر روی این تم و شخصیت فرعی را گسترش دادند: با نقش دکتر درایفوس (جک کراسچن) در همسایگی سی.سی. باکستر(جک لمون) در «آپارتمان» (1960) که مدام عیاشی های رؤسای ادارۀ باکستر را مربوط به خود او تصور می کند و به او می گوید آدم باشد و به تصحیح رابطۀ نداشته اش با فرن کیوبلیک (شرلی مک لین) برسد؛ با نقش سبیل (لو جاکوبی) کافه دار نابغۀ «ایرما خوشگله» (1963) که همۀ مراحل تغییر گریم و گم شدن و پیداشدن نستور پاتو و لرد (هردو با بازی جک لمون) را خودش فراهم می کند تا او بتواند خود را به ایرما (شرلی مک لین) بقبولاند؛ با نقش متقابل جری/دفنه (جک لمون) و جو/جورفین (تونی کرتیس) در «بعضی ها داغ شو دوس دارند» (1959) که گاه چوب لای چرخ رابطۀ عاشقانۀ دیگری می گذارند و گاه دانسته یا ندانسته، تقویت اش می کنند (با وجود این که ارتباط جری به طرز مضحکی، با یک پیرمرد خوشگذران است و حتی ناشدنی)؛ با نقش مشابه بارنی پمپ بنزین چی (کلیف اوزموند) در «احمق مرا ببوس» (1964) که در جوش دادن هر دو ارتباط اورویل (ری والستون) با پالی (کیم نواک) و همسر خود اورویل (با بازی فیلیسیا فار، همسر واقعی جک لمون) نقش هرچند چلمنانه ای ایفا می کند و سرانجام با نقش ساده دلانۀ لوتر یا بوم بوم جکسون (بابازی ران ریچ) برای احیای دوبارۀ رابطۀ آشفته و سودجویانۀ هری هینکل (جک لمون) و سندی (جودی وست).
نمونه های پرشمار، جایی برای تردید در تعمد و آگاهی وایلدر از کار با این واریاسیون باقی نمی گذارند. اما در باب تأثیر این خط فرعی در دنیای آثار او، به گمانم می توان از این جا شروع کرد که آسیب پذیری و پر دست انداز شدن عشق دو آدم اصلی با حضور فرشته نگهبانی، مقادیری برطرف می شود و خود این، هراس آوری و همزمان کمک رسانی عناصر بیرونی را در دل رابطه ها به نمایش می گذارد. در دنیایی که به قول سبیل «ایرما...» ابراز نفرت در همه جایش آزاد است اما عشق، محرمیت و محرومیت می خواهد، وایلدر گویی در هیأت این مراقبان عشق، تصویر نهانی از خودش، خود بیلی وایلدرش ارائه می دهد که در نهایت از به سامان رسیدن رابطه های نیمه کارۀ آثارش، خرسند می شود. البته که به قدر کافی و فراتر از کافی، گیر و گرفت و پیچ و واپیچ در کارشان می آورد که عشق را کم قدر و سهل الوصول جلوه ندهد؛ اما خود همچون نگهبانی آن کنار نظارت می کند تا مطمئن شود که دست آخر، اصالت و حقانیت عشق را نگاه می دارند.