بهترین های 2009:
(به ترتیب حروف الفبا)
1) آغوش های گسسته (پدرو آلمودووار)- از بهترین یادآورندگان این دیدگاه من و بسیاری دیگر که هنوز خوب گریاندن تماشاگر با داستانی عاشقانه، می تواند از بزرگ ترین ارزش های کمیاب سینما قلمداد شود. با ادای احترامی به سینما از همان منظر یگانگی «عشق» و «سینما» و به ویژه، با یک سکانس رعشه برانگیز به لحاظ تأثیر عاطفی یعنی صحنۀ لمس صفحۀ تلویزیون در لحظۀ نمایش فیلم واپسین بوسۀ پیش از مرگ توسط کارگردان که هر کس حین تماشایش به گریه نیفتد، به سلامت حسی اش شک می کنم!
2) تجربۀ دوستی موقت/The Girlfriend Experience (استیون سودربرگ)- یکی دیگر از شاهکارهای کوچک و سرشار از جزئیات و ظرافت و ابداع سودربرگ که به دلیل همین کوچکی و دوری از هیاهوی کارهای پرستاره و مهیج ترش، همچون «کاملاً رو به جلو/ Full Fronthal» مهجور و ندیده و نشناخته مانده. با ایده های روایی و بصری خاص و بی مشابه که از بسیاری روابط انسانی آشنا، معناهای تازه ای به دست می دهد.
3) حرامزاده های بیشرف (کوئنتین تارانتینو)- منتقد قدیمی عزیز، پرویز نوری، اخیراً گفته که نوشته های نسل ما را قبول دارد؛ اما نمی داند چرا ما از فیلم های «سراسر خشونت» تارانتینو و تیم برتون بدمان نمی آید. پاسخ ساده است: منهای خشونتی که تازه بخشی از جهان روایی اثر است و بیهوده و آزاردهنده نیست و کارکرد و فضاسازی دارد، انبوهی عناصر خلاقۀ دیگر هم در آنها می یابیم. از جمله، بلاهت عجیب تمام شخصیت های دار و دستۀ ضدنازی های آدمکش فیلم که خشونت شان را هم کمیک جلوه می دهد. بازی درس آموز کریستف والتز به نقش لاندا می تواند از جایزۀ بهترین بازیگر کن و اسکار مکمل تا قرارگرفتن در این فهرست، برای هر ستایشی کافی باشد.
4) خماری /Hangover (تاد فیلیپس)- تعبیر ایرج کریمی را دربارۀ این کمدی دیوانه وار و درعین حال صد در صد منطقی و باورپذیر پارسال، بسیار دوست دارم که می گوید جاهایی از آن به سوررئالیسم پهلو می زند و تداعی کنندۀ آنارشیسم برادران مارکس در به هم زدن همۀ ارکان زندگی اجتماعی و خانوادگی و قانونمند شهری و امروزی است. فیلمنامه، با حذف شب سرمستی چهار مرد و بازگشت مرحله به مرحله به وقایع آن در طول فردا، شکل بسیار تازه ای از عنصر «گره گشایی» را به کار می گیرد که دارم برای کشف مکانیسم آن، هنوز روی فیلم کار می کنم!
5) دربارۀ الی (اصغر فرهادی)- از «روبان سفید» ساختۀ یکی از دو سه محبوب ترین فیلمساز اروپایی ام در سینمای معاصر تا فیلم های بهتر کاندیدای اسکار فیلم غیرانگلیسی زبان مثل «پیام آور» و «رازی در چشمان شان» و «عصارۀ غم»، همچنان به لحاظ ساختار درام و نوع پیشبرد وقایع و دیالوگ ها و دغدغۀ مضمونی قضاوت ناگزیر و تم های فرعی، «دربارۀ الی» را بعد از شاهکار آلمودووار، بهترین فیلم غیرآمریکایی سال 2009 دنیا می دانم.
و: ریکی (فرانسوا اوزون)، با ایده ای بسیار عجیب (به دنیا آمدن یک نوزاد بالدار در دل شبه خانواده ای زیرمتوسط) که به شکلی بسیار ساده و دور از هر پرداخت عجیب، با امکاناتی که می شد فیلم را پنجاه سال پیش هم ساخت، اجرا می شود.
پیوست: نمی دانم چه طور مری و مکس (آدام الیوت) با فیلمنامه و نریشن و طراحی بی بدیل دو شخصیت اصلی، در این فهرست محدود جا نشد.
بدترین های 2009:
(به ترتیب حروف الفبا)
1) استخوان های دوست داشتنی (پیتر جکسون): فیلمی که بی ربطی ماجرای شبه معمایی اش دربارۀ نحوۀ کشته شدن دخترک نوجوان با آن شعارها و تصاویر تصنعی از بهشت و برزخ در جای جای فیلم و به ویژه در پایانش، درست مانند برخی فیلم های وطنی بود که با وام «معناگرا»ی بنیاد فارابی ساخته می شوند و مفاهیم ارزشی را بدون ارتباط با خط داستانی، به زور وارد پایان بندی آن می کنند!
2) برونو (لری چارلز)- که البته اگر درست و حرفه ای اش این نبود که فقط نام کارگردان را در پرانتز جلوی نام فیلم بیاوریم، من ساشا بارون کوهن ملعون و بی نمک و بی آبرو را هم به نام او اضافه می کردم. در مورد دلایل نفرت انگیزی این فیلم، دو سه سطری که پرویز نوری در وصف آن نوشته (مجلۀ فیلم، نوروز 89) ، می تواند کافی و گویا باشد.
3) دشمن مردم (مایکل مان)- منهای بی علاقه گی کلی به کارهای این «استاد» بسیاری از دوستانم، این یکی دیگر با آن همه سوراخ فیلمنامه ای و تطویل بیهوده و حتی صحنه های اکشن کم مایه – که از مان بسیار بعید است- مورد علاقۀ خود مان دوست ها هم نیست.
4) ضدمسیح (لارس فون تریر)- شروع خارق العاده اش هر آدم سینمافهمی را به وجد می آورد، اما بعد ایدۀ درخشان مرکزی (سادو-مازوخیسم یک زوج بابت آن که خلوت شان باعث از دست رفتن کودک خردسال شان شده) تبدیل به جنون زدگی بی کارکرد و بی هدف و پوچ و عبثی می شود با تمثیل هایی به شدت «رو»، از کلاغ سیاه گرفته تا لطمه زدن دیوانه وار دو شخصیت به یکدیگر. این هم سند دیگری از این که ما خشونت بیهوده و بیمارگونه را دوست نداریم که هیچ، بابت انکارش از ملاحظات روشنفکرنمایانه ای چون داعیۀ علاقه به فون تریر متفاوت نما دوری می جوییم!
5) محدودۀ کنترل (جیم جارموش)- فیلمی که تمام کشفیات برسون و ملویل و شهیدثالث و کیارستمی و هانکه را در «حذف» کنش ها و موقعیت های معمول سینمایی یا حذف تعلیق و هیجان و عناصر دم دست جذاب برای تماشاگر، با حذف تمامی عناصر قابل پیگیری در روایت اشتباه می گیرد و اساساً جز بیماری و خل وضعی، برای شخصیت اصلی مثلاً مرموز و عارف مسلک اش نمی توان کارکرد دیگری قائل شد. این حتی شبحی از شخصیت سیاهپوست آدمکش عارف مسلک بزرگ جارموش ده سال پیش یعنی گوست داگ (فارست ویتاکر) نیست.
و: بالا (پیت داکتر، باب پیترسن)- خدا مرا نبخشد که محصولی از کمپانی محبوبم پیکسار را در انتهای این مجموعۀ بدترین ها آورده ام، ولی این که قهرمان آرمانی شخصیت اصلی که از بچگی تا پیری آروزی دیدار او را داشته، در اواسط ماجرا به آن سادگی جا عوض می کند و بدمن فیلم می شود، از تمام معادلات معنایی ملکوتی جاری در شاهکارهای پیکسار – به ویژه «شرکت لولوها»ی عزیزم- چنان دور و پرت است که عصبانی ام کرده.
پیوست: نمی دانم«آواتار» با داستان کم رمق و آمیزش آشفتۀ اسطوره های بی ربط به یکدیگر و چیدمان بسیار کلیشه ای و قابل پیش بینی همۀ عناصر چه طور در این فهرست محدود جا نشد. با این که آن را در شرایط درست با عینک ویژه و به طریقۀ آیمکس دیدم و مسحور ابداع تکنولوژیک اش شدم، بابت دوست داشتن فیلم افاقه نکرد. فقط به عنوان مثالی از «طراحی» غلط و ابتدایی فیلم، تاریخ سینما به یاد ندارد که موجودات مثلاً مثبت جهانی خیالی، تا این حد زشت و دوست نداشتنی طراحی شده باشند! کرملین ها که سهل است، حتی آن چشم/حشره های الکترونیکی شناور و هراس آور فیلم «گزارش اقلیت» اسپیلبرگ که می خواستند راهی به چشمان تام کروز پیدا کنند و جزو «بد»های فیلم بودند هم از این ناوی های چشم تراخمی گوش دراز دم باریک بدهیبت فیلم کامرون که بیشتر شبیه تصورات کودکی من از اجنه هستند، دوست داشتنی تر به نظر می رسیدند!