در دوران طلایی سینمای کلاسیک هالیوود که یکی از ویژگی هایش، حاکمیت کامل ژانرهای سینمایی بر جریان اصلی تولید فیلم در نظام استودیویی بود و به ندرت می شد فیلمی یافت که در دل یکی از ژانرها یا دست کم نزدیک به دنیای یکی از آنها قرار نگیرد، هیچ قالبی به اندازۀ سینمای گنگستری که در آن زمان همجوار کامل نوآر بود، دچار دردسرهای نظارتی و ممیزی نشد. بعدها نوآر از حد فیلم های گنگستری اولیه فراتر رفت و گاه فیلم هایی با قواعد و به ویژه با «فضا»ی حسی نوآر عرضه شد که مستقیماً ربطی به دنیای گنگسترها نداشت. اما در آن مقاطع، در فاصلۀ دهۀ 1930 تا اواسط دهۀ 1970، نظام همواره مبلغ شعارهای خوش و خرم و گل و بلبل که به شدت به همتایان ایرانی اش در دور و برمان هم شباهت داشت، بیشترین بلا و مخالفت و محدودیت را بر سر فیلم های گنگستری، از سزار کوچک تا بانی و کلاید، نازل کرد. ماجرا به سادگی این بود که با وجود سرنوشت محتوم زندگی ناکام و مسیر نافرجام، گنگسترها جذاب و اثرگذار بودند، به باورها و اصول شان بیش از پلیس ها پایبندی نشان می دادند و نمی شد از آنها بیزار بود. یکی از ریشه های روانی اش این بود که آنها هم مثل قهرمانان ژانرهای دیگر، مثلاً وسترن، کارهای بزرگی می کردند که از ما برنمی آمد. ولی برخلاف قهرمانان وسترن، نسبت به ضعف های خود و تباهی های اطراف خود، آگاهی داشتند. می دانستند که «آدم خوب» تلقی نمی شوند. یکی از شمایل هایشان، پل نیومن که در "جاده ای به پردیشن" اوج این خودآگاهی را در دوران اخیر سینما به نمایش می گذارد، رو به گنگستر نسل بعدش با بازی تام هنکس، می گفت «هیچ کدام مان روی بهشت را نمی بینیم».
این که خروج از جام جهانی 1994 آمریکا به خاطر مصرف مادۀ مخدر افدراین، با دست گل زدن در جام جهانی منجر به قهرمانی آرژانتین، و حتی 15 ماه محرومیت از حضور در میادین فوتبال به دلیل مثبت درآمدن تست دوپینگ در شروع دوران مصرف کوکایین در 1991 در مورد دیه گو آرماندو مارادونا و لگد کونگ فویی بر سر یکی از طرفدار کریستال پالاس کوفتن، ، سیلی حواله کردن به صورت یک هم تیمی در دوران اولیۀ بازی در باشگاه اوسر فرانسه و انبوهی بدرفتاری و اخراج شدن های مداوم در مورد اریک کانونا هرگز نتوانسته این همه محبوبیت و جایگاه والای آن دو در تاریخ فوتبال و چه بسا تاریخ ورزش و تاریخ شو بیزنس سرسوزنی کاهش دهد، درست به همان وضع و حالی می ماند که گنگسترها در سینمای نوآر داشتند و سیستم شعارزده نمی توانست کاری با آن بکند. برای ما سینمادوست ها، حتی این که مثل من هوادار ایتالیا باشید و ضدیت با آرژانتین و برزیل و هر چه جلوۀ فوتبال لاتین است (حتی پرتغال و اسپانیا) را لازمۀ دوست داشتن آتزوری بدانید یا لیورپولی و ضد من-یو و همچنین از تمام دوره های تاریخ تیم ملی فرانسه و به ویژه این دورۀ اخیر جای دادن خودش میان بزرگان فوتبال بیزار باشید، هیچ مانعی برای تعظیم در برابر مارادونا و کانتونا نیست. آنها به ویژه برای سینمایی ها از این زاویه ستودنی اند که هر دو به شدت «نمایشگر» بودند و هستند. نه تنها ماردونا بعد از اتمام دوران بازی اش مجری شو تلویزیونی پربینندۀ «شب شمارۀ 10» شد و از جمله در برنامه اش رونالدو، هرنان کرسپو، مایک تایسون و حتی فیدل کاسترو را آورد و پای مصاحبه نشاند و کانتونا بازیگر تیزر و فیلم و اخیراً تئاتر (با بازی در نمایشی به کارگردانی همسرش راچیدا برانکی که در اصل بازیگر است) شد؛ بلکه مهم تر این است که هر دویشان در دل مستطیل سبز به اهمیت نمایشگری واقف بودند و در دورانی که خرید و پخش بازی های فوتبال از تمام شبکه های تلویزیونی مهم دنیا اوج گرفت و همگانی شد، آنها می دانستند که تنها درصد کوچکی از کارشان در زمین فوتبال، برای آن چند ده هزار تمشاشگر حاضر در سالن است. بخش عمده تر آن برای رسانه، برای قاب تلویزیون و برای مخاطبان جهانی است. پس گریه های ماردونا و حرکات معروف دو دستش بعد از هر اخراج، که اولین بارش را در پنج دقیقۀ انتهایی بازی منجر به حذف آرژانتین از جام 1982 اسپانیا در برابر برزیل به یاد می آورم که مارادونا به زیبایی نود درجه چرخید و با پشت پا توی شکم جونیور زد، یا آن واکنش شگفت انگیز کانتونا بعد از گل افسانه ای اش به آستون ویلا از فاصلۀ 55 متری که شادی نکرد و ندوید و از جایش تکان نخورد و فقط ایستاد و آرام و درجا چرخید و چهار سمت استادیوم را نگاه کرد که یعنی «ما اینیم»، دقیقاً با درک این اهمیت کلوزآپ در فوتبال به عنوان شو بیزنس اجرا می شد.
طرفدارن منچستریونایتد با وجود داشتن قهرمانان تاریخی بزرگی چون جورج بست، برایان رابسون، اشلی کول، دیوید بکام، رایان گیگز و غیره و غیره، کانتونا را با قطعیت به عنوان بهترین بازیکن قرن بیستم این باشگاه برگزیدند و کاری به بدنامی اش در متن شعارهای اخلاقی بی ربط به مهارت های فوتبالی نداشتند. در نظرخواهی اصلی فیفا برای انتخاب بهترین بازیکن قرن فوتبال دنیا هم مارادونا در ابتدا با 68/53 درصد بر قله نشست. اما بی تردید بابت همان سوء سابقه های مورد اشاره، سیستم محافظه کار نخواست او را با آن همه بدرفتاری و اعتیاد و شلیک به سوی یک پاپاراتزی و غیره، مظهر اول فوتبال سدۀ بیستم معرفی کند و نام پله را به عنوان بهترین فوتبالیست قرن اعلام کرد. مارادونا گفت که در مراسمی با انتخاب جعلی پله بر سکویی که جای اوست، حاضر نخواهد شد. اما با این که به مراسم رفت و جایزۀ دومش را گرفت، به سرعت سالن را ترک کرد و عمداً نماند و نایستاد تا جایزه گرفتن پله را ببیند. دیدن گل های برگزیدۀ پله، مثلاً در جام جهانی 1970 که به قهرمانی برزیل و فتح جام ژول ریمه هم منجر شد، نه تنها در مقایسه با گل مشهور مارادونا به انگلیس در جام 86 با دویدن شصت متر از طول زمین به تنهایی و به زمین افکندن شش بازیکن انگلیس با مهارت پا به توپ، بلکه حتی در قیاس با گل کمتردیده شدۀ او به دروازۀ سویا در لباس بارسلونا که قطر هجده قدم را طی می کند و پشت به دروازه با پشت پا دروازه بان را مثل ضربۀ پنالتی فریب می دهد (و بار اول که دیدمش، بی اغراق، از فرط لذت و هیجان و غافلگیری، زیر گریه زدم)، به شوخی می ماند. پس جادوگر آرژانتینی حق داشت که در سالن نماند و روی صحنه رفتن برزیلی متوسطی را که همیشه تبلیغاتچی آمریکایی ها و حافظ منافع راست گرایان بوده، نبیند.
این که در نوشتۀ دیگری در همین شماره، مثلاً زیدان را بابت همین بدرفتاری ها از آن شایستگی که اغلب به او نسبت می دهند، دور دانسته ام و در این یادداشت، کانتونا و مارادونا را به عنوان محبوب ترین «بچه بد»های تاریخ فوتبال، در رفتارهایی مشابه، محق دانسته ام، برای خودم یادآور آن تئوری درخشان و غریب راسکولنیکوف، قهرمان/ضدقهرمان رمان جنایت و مکافات داستایفسکی است که معتقد بود کسانی با جنم و جسارت و جایگاهی که دارند، حق دارند دست به کارهایی بزنند که برای بسیاری دیگر، خطا و ناروا به حساب می آید. درستش هم همین است. کانتونا و مارادونا با خودآگاهی کامل، دست به هر کاری که می خواسته اند بکنند، زده اند. مثل هر هنرمند بزرگ، هیچ گاه فروتن نبوده اند و همیشه می دانستند آن چه حق آنهاست، به قامت و هیبت خیلی های دیگر نمی خورد.