1) آن چه پریشب در دو بازی روز دوم مرحلۀ یک هشتم نهایی جام 2010 روی داد، بار دیگر یادآور همان مشکلی بود که هفتۀ گذشته در یکی از یاداشت های همین ستون «دو نیمه در بهشت» با اشاره به خطای محرز داوری در مورد نپذیرفتن گل سوم آمریکا در برابر اسلوونی، به آن پرداختم: این که هنوز برایم روشن نیست چرا فیفا اصرار دارد در دوران پیشادیجیتال سر کند و بازی ها را فقط به رأی داور دوان در میان زمین بگرداند. به این اشاره کردم که وقتی اسلوموشن در فاصلۀ پنج ثانیه بعد از وقوع حرکت و حادثۀ منجر به گل سوم آمریکا، آن را به جهانیان نشان می دهد و چندصدمیلیون نفر در سرتاسر دنیا می دانند که گل صحیح بوده، چرا باید 22نفر حاضر در زمین به رأی داور و تحت تأثیر دو کمک داورش که مثل هر آدمی امکان خطا و اشتباه شان وجود دارد، گردن بنهند؟! چرا فیفا تمهیدی به این سادگی نمی اندیشد که در شکلی کم و بیش مشابه مسابقات کشتی، رأی داور وسط با رأی نهایی داور زمین ترکیب و تکمیل شود که بیرون از مستطیل سبز نشسته و مونیتورهای متصل به تمامی دوربین های دور زمین را مبنای قضاوت همراه با حق وتوی خود قرار می دهد؟ این اصرار به دوری از تکنولوژی روز و توقف در شرایط دقیانوسی «احترام محض به داور مسابقه» که به راحتی می تواند مترادف به قبول ناحق باشد، تا کی بناست تداوم یابد؟
2) البته مقصودم از این بحث، یادآوری نارسایی عملکرد فیفا در خصوص اصلاح ضروری قوانین و شیوۀ داوری فوتبال است. وگر نه، به هیچ عنوان تصور نمی کنم گل 2-2 فرانک لمپارد که از خط دروازۀ آلمان گذشت اما از سوی داور ایتالیایی مردود اعلام شد یا گل آفساید آرژانتین که مکزیک را مهیای خوردن گل های بعدی کرد، در صورت تغییر رأی داور می توانست تغییری در نام تیم برندۀ بازی پدید بیاورد. میزان اقتدار و سرعت و چالاکی و طراوت تیم هوشیار یواخیم لو و تسلط همه جانبۀ تیم بسیار پرشور و با انگیزۀ مارادونای عزیز بس بیش از آن بود که بگوییم این دو اتفاق هرچند ناروا در مسیر داوری، احیاناً می توانست با اصلاح قضاوت، به ایستادگی یا مثلاً چیرگی انگلستان و مکزیک بر تیم های برندۀ بازی های یکشنبه شب منجر شود. نمی خواهم این تعبیر عوامانه را مطرح کنم که اگر این یک گل انگلیس هم پذیرفته می شد، آلمان 4-2 می برد یا اگر داور آن گل آرژانتین را قبول نمی کرد، راه راه پوشان که ویژگی «دوست داشتنی بودن» امسال شان را از مارادونا به ارث برده اند، باز 2-1 برنده می شدند. طبعاً و قطعاً معادلات روانی و نوع و جریان اتفاقات توی زمین این گونه نیست که بتوان گفت آن یک گل فقط در نسبتی آماری و عددی ارزش دارد و ادعا کرد که با حذف شمارش آن نتیجۀ بازی به لحاظ تعیین تیم پیروز، تغییری نمی کند. معلوم نیست انگلیس در صورت «برگشتن به بازی» (تعبیر تکرارشوندۀ جذاب عادل فردوسی پور) با آن گل 2-2، در نیمۀ دوم با چه انگیزه ای از دورازه اش دفاع می کرد یا احتمالاً کمتر با این تعداد به سمت دروازۀ ژرمن ها هجوم می برد تا این طور در ضدحمله های آنان آچمز نشود. اما منهای این بحث ها، می خواهم بگویم برای مقابله با بریلی که مدام و مرحله به مرحله دارد با قرعۀ آسان و با همان خودنمایی های همیشگی فوتبال عامه پسندش پیش می رود، همین که آلمان برندۀ بازی اول شد و بازی دوم به طور طبیعی و قابل پیش بینی، آرژانتین را به یک چهارم نهایی فرستاد، بهتر و دلپذیرتر و امیدوارکننده تر بود. می ماند این اندوه که در بازی یک چهارم نهایی روز شنبۀ هفتۀ آینده، نمی دانیم باید با این علاقه ای که تیم شاداب یواخیم لو در بسیاری از ما برانگیخته، همراه شویم یا به زیبایی این اتفاق که ماردونای کبیر باز بر احتمالات قهرمانی دوباره اش – این بار در کسوت مربی- بیفزاید، دل ببندیم؟ هر اتفاقی که در بازی شنبه در راه باشد، چشمی خندان و چشمی گریان خواهیم بود.
3) زمانی دوستم حمیدرضا ابک در ستایش علی دایی به عنوان فردی تحصیلکرده، نوشته بود همین که او برخلاف بقیۀ مهمانان معمول برنامۀ «نود» می تواند مثلاً عدد 132709 را به عنوان شمارۀ انتخابی اش از میان افراد شرکت کننده در نظرسنجی اس.ام.اسی برنامه به سرعت و بدون لکنت به زبان بیاورد و مرتکب اشتباه فاحش نشود یا فقط به سراغ عدد رند نرود، خودش زمینه ای برای تحسین اوست. به این که این دیدگاه درست است یا نه و اساساً دایی به این دلیل یا هر دلیل دیگری باید تحسین شود یا خیر، کاری ندارم. می خواهم این مورد مشابه را مطرح کنم که برای من همین یک دلیل می تواند کافی باشد تا عادل فردوسی پور را بهترین گزارشگر فوتبال تلویزیون خودمان و بهره مند از قابلیت طرح در بالاترین سطوح دنیا بدانم: این که او بعد از مشاهدۀ شباهت اتفاق «گل زیر طاق» لمپارد به گل مشابه و البته پذیرفته شدۀ جف هورست در فینال جام 1966، می گوید «این یه دژاووی کامله که در این بازی اتفاق می افته». فکر می کنید منهای مزدک میرزایی، چند نفر از باقی دوستان اصلاً این واژه را پیشتر شنیده اند؟! یا احیاناً با توضیح مبسوط و حتی تماشای چند فیلم مرتبط، از «دژاوو» تونی اسکات گرفته تا «روز گراندهاگ/افسانۀ روز دوم فوریه» هارولد رامیس، می توانند به حداقل ادارکی نسبت به آن دست یابند؟