فوتبال، سینما و درس هایی برای زندگی: بازی در بازی
نشریه آیین به سردبیری هادی خانیکی
شهریورماه 1389
 
 

پرویز پرستویی از سرصحنۀ فیلم «روبان قرمز» حاتمی کیا خاطره ای دارد که البته وقتی خودش آن را بازگوید، لطف و نمکی چندین برابر این خواهد یافت . ولی نقل آن در این نوشته، می تواند مدخل بسیار مناسبی باشد برای بحثی که می خواهم درباب همانندی ها و همسویی های مبنایی فوتبال و سینما به عنوان دو «بازی» بسیار جدی بشر امروزی مطرح کنم. پرستویی می گوید که بین او و حاتمی کیا، شوخی مداومی شکل گرفته بود که آیا می تواند حاتمی کیا را حین انجام کاری که تمرکز بسیار می خواهد – مانند دکوپاژ کردن- بخنداند. و سرانجام یک بار در حالی موفق به انجام این کار شد که با نشان دادن گروه فیلمبرداری از دور، می گفت اینها را ببین و ما را ببین که کار و زندگی مان را در تهران رها کرده ایم و آمده ایم در گرمای سوزان 50درجه ای جزیرۀ قشم، داریم با دوربین و فیلمنامه و بوم و گریم، بازی می کنیم! آخر یک آدم حسابی و معقول اگر ما را از دور ببیند، نمی گوید اینها دیوانه اند؟! اشارۀ پرستویی را ممکن است چنین پاسخ بدهید که خب، برای سینماگرانی چون او و حاتمی کیا، «کار و زندگی» همین سینماست. اما نکته در این است که کل فرآیند فیلم ساختن، با این همه دردسر و صرف وقت، مانند این است که همان بازی های دوران کودکی را گسترش داده باشیم و بزرگ تر و جدی ترش کرده باشیم و خود را به آن سرگرم بداریم. خنک تر این است که بعد از اتمام و اکران هر فیلم، به عنوان منتقد و داور جشنواره و غیره هم می نشینیم و کار همدیگر را بررسی و تحلیل و بد و خوب می کنیم و در واقع، باز «بازی» را ادامه می دهیم و دل مان هم خوش است که چه آدم های جدی و دقیقی هستیم و چه مشغلۀ هنری مهمی داریم! بحث بر سر این نیست که سینما احیاناً جدی نیست یا هنر نیست. بدیهی است که این جایگاه و بها را برایش قائلیم که بدان مشغولیم. ولی می خواهم بگویم که همۀ جدیت سینما زمانی است و تا زمانی است که آن «بازی» را جدی می گیریم و از آن جمع شدن و ساختن و بحث کردن و کنش و واکنش داشتن، لذت می بریم. و یکی از لذت های بازی می تواند ردۀ خاصی از فیلم های سینما باشد که بازی را با شباهت یافتن به بازی پیش می برند. یعنی فیلم هایی که در دل داستان خود، چیزی شبیه به یک بازی با قواعد و هیجانات و برد و باخت های خاص خودش خلق می کنند و در شکل روایت هم ساختاری شبیه به مراحل یک بازی دقیقاً طراحی شده را اختیار می کنند. «هفت» و «بازی» هر دو اثر دیوید فینچر، «روز گراندهاگ/افسانۀ روز دوم فوریه» اثر هارولد رامیس، «همدلی با آقای انتقام» و «همکلاس قدیمی» هر دو اثر پارک چان ووک و «آفتاب ابدی ذهن بی آلایش» اثر میشل گوندری با فیلمنامۀ بدیع چارلی کافمن، تنها چند نمونه اند. و جالب این جاست که همیشه و در تعابیر مختلف، از جمله در نوشته هایی از دوستم کامبیز کاهه، به این که چنین فیلم هایی، دارند به سینما ارجاع می دهند، اشاره می شود. انگار هر چه به ساختار «بازی» با همۀ جلوه هایش نزدیک می شویم، لذات خالص فیلم دیدن یا در برابر پردۀ سپید سینما نشستن به یادمان می آید.
و درست به همین شکل است که از فوتبال هم لذت می بریم. جایی به دور از معادلات اغلب توأم با «محاسبه» و «ملاحظه»های بزرگسالی و زندگی معمولاً عبوس و تیره رنگ پیرامون مان، هنگام تماشای فوتبال است که می توانیم رها باشیم، فریاد بزنیم، حرص بخوریم، از شادی به هوا بپریم، به داور و دفاع حریف و تماشاگر ضد خودمان بد و بیراه بگوییم و نگران آداب و شعارهای رایج نباشیم. در طول برگزاری یک تورنمنت مهم مانند جام جهانی یا جام قهرمانان اروپا، جدول عریض و طویل حاوی برنامۀ بازی ها را به دیوار بزنیم و مرحله به مرحله پر کنیم و حتی با اندکی دخالت، نتایج بازی هایی را که معتقدیم تیم محبوب مان باید پیروز آن می شده و مثلاً حطاهای داوری جلوی این اتفاق را گرفته، در پرانتز طور دیگری بنویسیم! تمام آن لجاجت هایی که در بازی های کودکی می کردیم و مثلاً وقتی هم بازی مان به سمت ما گلوله ای شلیک می کرد، می گفتیم که نه خیر، من با یک گلوله نمی میرم، مثلاً حتی با وجود این که ماشین مان در یک کورس سرعت از ماشین عمویمان جا می ماند، به پسرعمو می گفتیم که نه خیر، پدر من رانندۀ تندتر و فرزتری است، در بزرگسالی و برای ما آدم های مثلاً معقول و منطقی که مدام از حق و حقانیت و قانون و مدنیت حرف می زنیم، فقط در عرصۀ فوتبال دیدن و کری خواندن های قبل و بعدش امکان پذیر است. چون به شیوۀ بچه های محلات مشهور و بی نیاز از ذکر نام، در این سن و سال دیگر اهل ادعا در خصوص دعوا و دست به یقه شدن و بزن بزن نیستیم. بنابراین تنها جایی که برای تخلیۀ این میل به بازی های دورۀ کودکی باقی می ماند، واکنش های فوتبال بینی است. می توانیم در این زمینه حتی تا آن جا پیش برویم که مانند یادداشت های بنده در ستون هرروزۀ «دو نیمه در بهشت» در روزنامۀ شرق در طول جام جهانی تازه گذشته، آن اواخر حتی قهرمانی اسپانیا را با تعابیری همچون «قهرمانی با چهار 1-خ پیاپی» یا «گل اهدایی فیفا به اسپانیا در فینال»، بی اعتبار تلقی کنیم. هر چه در این زمینه از منطق و عقلانیت دور شویم و به سمت ترجیح احساسات و علایق مان برویم. باز تأکید می کنم که درست مانند بازی های کودکی.
اما گرایشی گسترده و کم و بیش رسمی به معقول سازی فرآیند تماشای فوتبال، همواره و به ویژه در این جامعه و زمانه، می کوشد این علایق صرف را به زمینه های علمی و تخصصی و امثال آن، به زور پیوند بزند. در مصاحبه های کاملاً گزیده شدۀ مردم که در تمام طول جام جهانی اخیر از برنامۀ «یک جهان یک جام» پخش می شد، همگان پخش زندۀ بازی ها را «در راستای کمک به فوتبال ملی و برای دستیابی به کاربردهای آموزشی» بسیار سودمند قلمدادد می کردند! و تحلیل های به اصطلالح کارشناسانه می کوشید از روند لذتبخش و جریان گاه به شدت تصادفی مسابقات و نتایج، زمینه ای معقول و کاملاً مستدل بسازد که در آن، حتی آب و هوا و شانس و اشتباهات داوری و جفت و جور شدن اتفاقی یک توپ روی پا یا سر بازیکن و غیره هم هیچ نقشی نداشت و همه چیز با تاکتیک و تکنیک و مناسبات علت و معلولی و با دلایل روشن و قابل تفکیک، روی می داد! این میل به از بین بردن روح زنده و گاه به شدت بی حساب و کتاب «بازی»، درست در نقطۀ مقابل آن لذات ناب و آنی به جامانده از امیال بازیگوشانۀ کودکی، می خواهد شور و دیوانگی فوتبال دیدن را از آن بگیرد و جریانی عقلانی به آن ببخشد تا دیگر حس نکنیم بچه و لج باز و بی منطق شده ایم و از فوتبال دیدن مان خجالت نکشیم! این در حالی است که بابت همان نیازها و این که فوتبال می تواند تأمین شان کند، همواره در ترکیب واژگان «بازی جوانمردانه»، بخش «بازی» اش برایم جذاب تر و رهایی بخش تر بوده است: لحظه ای را در نظر بگیرید که بازیکن ب توپ را با سماجت و سختکوشی از بازیکن الف گرفته و بازیکن الف با خشم از این خیت شدن، پای او را با ضربه ای ناجوانمردانه نشانه رفته است. بازیکن ب نقش زمین می شود و داور خطا می گیرد و بازیکن الف، به همان سرعتی که توی ساق پای او کوبیده بود، جلو می رود و دستش را می گیرد و او را از روی زمین بلند می کند و احیاناً عذرخواهی مختصری هم چاشنی این حرکتش می کند. به این می گویند بازی جوانمردانه؛ اما برای من این بخشش جذاب تر است که بازیکن الف دارد قواعد «بازی» را به جا می آورد. مانند هر صحنۀ بزن بزن انتقام جویانۀ مداوم در هر فیلمی با بازی استن لورل و الیور هاردی که یکی می ایستد تا آن یکی بلایی را که می خواهد، بر سر او بیاورد و بعد آن یکی می استد تا نوبت بلایی که این یکی می خواهد برسرش بیاورد، برسد، این جا هم اول طرف را می زنیم و بعد از دلش در می آوریم. همه چیز در قاموس «بازی» معنی پیدا می کند و در اصل، هیچ دلیل و ریشۀ دیگری ندارد. بدین معنا، همچنان که تعبیر «هنر برای هنر»، چه دوستش بداریم و چه انکارش کنیم، سال های سال است در جایگاه یکی از نگرش هایی که به هنر و روند آفرینش اثر هنری وجود و پیرو دارد، می توانم به شکلی من درآوردی و در نتیجۀ آن چه تا این جای نوشته شرح دادم، تعبیر «بازی برای بازی» را در وصف این نوع نگاه به فوتبال پیشنهاد کنم.
اما آیا در امتداد این دیدگاه، می توان با اطمینان گفت که فوتبال برای ما هیچ نوع «درس زندگی» در خود و با خود ندارد؟ آیا تمام این تأکید به میل به بازی، این احتمال را که فوتبال در کنار و در حاشیۀ بازی بودن و لذات کودکانه و شیطنت آمیزش، درس های جانبی هم داشته باشد، از میان می برد؟ بدیهی است که خیر. هر پدیده ای، به هر میزان که در نگاه کلی و حتی با توجه به تعاریف اساسی اش در محدودۀ سرگرمی بگنجد، الزاماً خالی از درس هایی عمیق و گاه البته تصادفی برای ابناء بشر نیست و نخواهد بود. اما نکته در این است که همان نگرش نادوست داشتنی دوستان رسمی ما در صدا و سیما و بخش هایی از جامعه که «آدم بزرگ»های اسنوب عبوس در آن، از «مردم فریبی» فوتبال حرف می زنند و با تعابیری از قبیل «پول شو اون ها در می آرن و داد و فریاد و حرص خوردنش مال شماهاس» می خواهند لذات «بازی» را با دلایلی معقول و آلوده به یبوست مزاج از بین ببرند، احیاناً اگر هم بخواهد به فوتبال از دید یک پدیدۀ درس گرفتنی بنگرد، حتماً به سراغ وجوهی همچون سختکوشی و تلاش تا آخرین لحظه و اهمیت روحیۀ همکاری جمعی و امثال این شعارهای همواره حاضر در برنامه های کودکان می رود. در حالی که «درس زندگی» درست همان گونه که سینما با فیلم های متین تر و غیرمستقیم تر از آنها که شعار و پند می دهند، به ما منتقل می کند، می تواند کاملاً دور از این ظواهر آشکار و «رو» باشد. این مثال بی ربط را در نظر بگیرید: در چند ماه منجر به جام جهانی 2006 آلمان که جستجوهای مربوط به تیم ها و بازیکنان انتخابی مربیان و غیره را آغاز کرده بودم، متوجه نکتۀ عجیبی شدم: میان تمام هفت- هشت بازیکنی که قابلیت تبدیل به «قهرمان شخصی»ام را داشتند، فقط فرانچسکو توتی بود که اندکی از من بزرگ تر بود. باقی، همه، سن شان کمی یا کلی بیشتر از من بود و این بیرحمی ناجوانمردانۀ طبیعت به حساب می آمد که در حوالی سی سالگی، در اولین جام جهانی بعد از فقدان مادر و پدرم، داشت از این راه غیرمستقشم عجیب، مشئلۀ قدمت شناسامه را به من یادآوری می کرد. شاید این اتفاق می توانست با ده ها عنصر یادآوری کنندۀ دیگر بیفتد. اما وقتی فوتبال و حاشیه هایش چنین کرد، چنان تأثیری در من گذاشت که هنوز و همواره ماجرای توجه به بالا رفتن سن را بیش از هر مثال دیگر، با این خاطره به یاد می آورم و در گپ ها و بحث ها نقلش می کنم.
مقصود واقعی من از درس هایی که فوتبال می تواند به همراه داشته باشد، چنین بخش های کاملاً دور از آن شعارها و شعائر آشنا و مکرر است: چیزهایی به شدت شخصی و در عین حال، همگانی. همان طور که هر جا از فوتبال مفاهیمی همچون گذشت و امثال آن را به ذهن سپردم، در ابعاد و امتدادهای مستقیم مورد اشارۀ دوستان اندرزگو نبود. یک نمونۀ درخشانش جایی از فیلم «فرار به سوی پیروزی» جان هیوستن بود که برخلاف همۀ دوستان اهل سینما، برایم محبوب و خاطره انگیز است. فیلمی است که همۀ منطق های دراماتیک را فدا و فنای لذات فوتبالی می کند و پلۀ دست شکسته در اواخر بازی، برای هر چه میهج تر کردن موفقیت تیم اسرای متفقین در بازی فوتبال شان با تیم آالمان نازی آن دوره، ضربۀ برگردانی می زند که از عهدۀ هیچ آدم سالم و سرحالی هم بر نمی آید. دوستان سینمایی همراه این قهرمان بازی های اغراق آمیز فوتبالیست های فیلم و شخصیت های اهل کشورهای متفقین را مضحک می خوانند. از جمله، امیر قادری می گوید فیلمنامه و درام فیلم تا آن حد بی منطق است که شخصیت اصلی یعنی هَچ با بازی سیلوستر استالونه، تا بین دو نیمه حتی نمی داند موقع کرنر زدن حریف بر روی دروازۀ تیمش ، باید کجا بایستد. اما در نیمۀ دوم که قرار و بازی را به فرار ترجیح می دهند، یهو همین آدم تبدیل می شود به دروازه بانی چیره دست و ممتاز، در حد و اندازه های رینالد داسایف (این مثال همیشگی خود امیر قادری است) که هر توپی را مهار می کند!! خب، پاسخم این است که تمام اینها برای بخشیدن و بیشتر بخشیدن لذات ناب فوتبالی به بیننده ای است که نباید و نمی تواند خارج از این حیطه، فقط به عنوان یک فیلم سینمایی با روابط انسانی بی ربط به فوتبال آن را بببیند. در نتیجه، حتی این کنش های باورناپذیر هم در دل آن می توانند به عنوان اتفاقات تصادفی عجیب و پیش بینی نشدنی در متن یک «بازی» فوتبال، پذیرفتنی جلوه کنند. فقط به این دلیل ساده که جالب و میهج و تماشایی اند و «بازی» را به منطق و سببیت ترجیح می دهند.
حالا به آن نکته ای که در همین دنیای بازی وار این فیلم، برایم درس آموز بود، می رسم: جایی از فیلم که برای توجیه ورود هَچ به تیم زندانیان متفقین، باید دروازه بان اصلی تیم به بهانۀ این که دستش شکسته، از تیم کنار گذاشته شود. وقتی هم بند های او می خواهند به ناچار دست او را بشکنند تا پزشک بازداشتگاه هم مصدومیت اش را تأیید کند، او آرنجش را میان دو نردۀ تختۀ زیرین تختخواب می گذارد و خطاب به دوستی که با پای آماده برای لگدزدن بالای سرش ایستاده، می گوید: «یه کاری کن تمیز بشکنه»! و من هنوز که هنوز است، به عمرم چنین جلوۀ تکان دهنده و تأثیرگذاری از مفهوم گذشت فرد به خاطر جمع ندیده ام. این درس زندگی از جوانب فوتبالی آن فیلم، بیش از آن شعارهای مستقیم مربوط به مقاومت و غیره در یادم مانده است. این اشکال من است یا ویژگی نگرشی که در این نوشته توضیح دادم و سینما و فوتبال را به مثابۀ جدی ترین «بازی» های بشر دلزده از بزرگسالی توصیف کردم؟
 
 
 
  بازیگری   تئاتر   گفتگو   ?????   مقاله ها   نقد فیلم غیر ایرانی   نقد فیلم ایرانی  
 
???? ???
 
  تماس   کارنامه   ترین ها   ورزش   دوبله   تک یادداشت ها   مجموعه یادداشت ها  
Copyright 2012 Amir Pouria Inc. All rights reserved | Best View With 1024*768